آشتی
آشتی
چی بگم؟ فقط نوازش و بعد نگاهش می کنم. نگاهی که فقط اون می فهمه و من. بهش گفتم “اگه تو هم نباشی با این دل پرخون چه کنم؟ به چی دلم رو خوش کنم؟ مگه تو دنیای این روزای من جز همدلی با تو هم پناهی هست؟ ” ….. انگار خجالتش دادم، می دونست که روزهای سختی رو بی اون گذروندم، روزهایی که سخت بی تابش بودم . روزهایی که با شب یکی می شد و از میان همه ی چیزهای داشتنی او از خواستنی ترین ها بود. می داند که چقدر در هجرانش با خود مرور کرده ام که در لحظه ی وصل چه گفتنی ها برایش دارم، اما در لحظه ی دیدار دلشکسته تر از آن بودم که بدانم چه پیوندی بود میان دل و او. اما حالا من پا پیش گذاشتم
عزیزکم! آری، دهانم را می بویند، اما در نگاهم هنوز هزار چلچلی خوشخوان می خواند، به مردمک چشمانم خیره شو و تصویر افق های زیبای مرا بنگر، هنوز عشق نگاهم را شور و پرموج می کند، هنوز در سفیدی چشمانم می توانی رد پای ضربانهای تند و تب دار دلم را پیدا کنی، هنوز تو را به نوای خاموش ترانه ای به نام انسانیت به رقص می آورم ، هنوز تو هستی و من هستم و عشق هست و دوستی هست، گرچه این روزها تنهاتر از هر زمانم اما تو دل به نگاهم ببند و با دل آشتی کن. دهان را رها کن که هر گاو گند چاله دهانی است و من از این حرفهای تکراری و عبث خسته ام . از پروای گفتار خسته ام . من از همه ی آنچه انسانیت را به ابتذال گفتن و شنیدن و پرسیده شدن می آلاید خسته ام
ایما و اشاره ی دل و نگاه را دوست می دارم، چرا؟ چون کسی منظوری طلب نمی کند. یا شنیده و دانسته و پاسخ گفته، یا اینکه بی خبر گذر کرده و رفته و دنبال معنی و تعبیر و پرسشی نیست
بیا که امشب هم شبی دیگرست، آغازی دیگر که من حریف آغازهای دوباره ام. در پای خاکسترهای این دل، تو حسرت آن سوخته را مخور، به این نگاه پراشتیاق و آگاه لبخند بزن. آه آگاهی، عجب واژه ی درد آوری، قیمتش گران، راهش صعب و زخمش دردناک
آی رفیقکم! امشب نیز نرم نرمک تو را به رقص آوردم ، امشب بغض تو را شکستم، شاید هم تو بغض مرا شکستی …. دلم برایت تنگ شده بود، دلم برای بودنم تنگ شده بود، برای انسان بودنم
نظر بدهید