غزل می گه بیا فیلم های مستند تکامل رو ببین. منم می بینم  اما راستش من دلم می خواد داستان خلقت یکی بود یکی نبودی باشد. روایت من داستان جدیدی نیست مجموعه ای است از تقلب هایی از روی دست بزرگترها اما با اون مزه ای که من دوست دارم. خوب قهوه همیشه قهوه است اما یکی شیر بیشتر یکی شکر کمتر می ریزه و بعد میشه مزه ی اون. راستش عین خود عشق که یک قصه بیش نیست اما … بگذریم

یکی بود یکی نبود،  غیر از خدا هیچکس نبود و خدا تنها بود. خدا نابغه بود توی یک بیکرانگی بزرگ. یک عالم چیزهای زیبا درست کرده بود که بعضی هاشون دور بعضی دیگه می چرخیدن. بعضی ها سرد بودن و بعضی هاشون داغ. یک عالم حس و معنی داشت و هرکدوم رو در جعبه ای می گذاشت و به خزانه ی غیب می سپرد. گاهی خزانه دارها پَرشون می سوخت و گاهی عطراون چیزای توی صندوق ها روح معصوم فرشته ها رو هم قلقلک می کرد و حالی به حالی می شدن. کلی فرشته داشت خدای ما و دم دستگاهی داشت عریض و طویل. هر روز از هر طرف چهره های معصوم فرشته ها قربون صدقه اش می رفتن و هر لحظه جایی بود و خلقتی و دنیایی

توی یکی از خزانه ها صندوقی بود که خیلی چفت و بست داشت. اما هیچکس سراغش نمی رفت. یعنی ممنوع بود. فقط خودش سال به سال اونو با دستهای خودش در می آورد و می برد به خلوت. صحنه ی حمل صندوق با اون دستهای خدایی چیزی بود که همه ی کائنات براش لحظه شماری می کردن. مگه نه اینکه دلواپسی رو تو نگاه خدا دیدن تماشاییه، دلهره، نگرانی، انگار جان خدا را در کفش گذاشته بودن. حس می کردی که محتوای صندوق داره خدا رو تبدار می کنه. حس می کردی داره نفس هاش به شماره می افته

راستش سالی فقط چند بار آن را باز می کرد، ذره ای از آن محتوی را در جامی بلوری می ریخت و با آبی پر می کرد و نثار ریشه ای درخت سیب … آن آب کدام چشمه ی بهشت بود ؟ نمی دانم. اما زلال نبود. هیچکس در خلال این مراسم نمی دانست که در کدام لحظه از لحظه های بی زمان ازل آن جام پر می شد. بعد با اون جام می رفت زیر درخت سیبش و دیگه کسی نمی دونست تو اون خلوت چی می گذره

خلاصه یه روزی از روزا خدا دلش گرفت. فکر می کرد که تنهایی نمیشه، لااقل یکی دیگه هم باید باشه که این رو بفهمه، یکی دیگه هم باید باشه که دلش بخواد به این صندوق سرکی بکشه. کسی که جز معصومیت چیز دیگری هم داشته باشه تا داغی این آتش یک دفعه خاکسترش نکنه. یه کسی که بفهمه دلهره چیه، طپش چیه و نگاهش بتونه شور بشه

خلاصه فهمید که چیز جدیدی باید بسازه. چیزی که با همه مخلوقات دیگه اش فرق کنه. جسم باید داشته باشه تا بتونه فنا بشه ، خون باید داشته باشه تا بتونه دلی رو خون کنه، آب می خواد تا هم زلالی بیاره و هم همه چیز رو با هم بیامیزه … خلاصه اینا همش حدس و گمانه ، اون نگفت تو کارگاهش چیکار کرد. فقط بعضی ها دیدن که اینا رو خواست که براش بیارن

و در آخر … خواست که بشود … و شد

راستش می گویند چند بار صندوق به دست در بهشت در کنار درخت سیب محبوبش چرخی زد اما میوه ای نچید و دست خالی بازگشت. همان درخت سیبی که جز خودش هیچکس طعمی از میوه ی آن نمی فهمید. هیچکس آن میوه را دوست نداشت. البته نه هیچ کس هیچ کس، راستش کس دیگری هم بود که گهگاه زیر شاخه ها می نشست و سیبی را مزه مزه می کرد. همان عزیز دردانه ی خدا که وجودش سراسر آتش بود و ذکاوت. ابلیس هم با همان چشمان باهوشش زیر سایه ی بهشتی سیب می نشست و گونه ی سرخی را به دهان می کشید . او هم سیب را می فهمید.

بگذریم

خدا آدم را ساخت. همونجوری که دوست داشت

صندوق رو به خزانه برگردوند بی آنکه درش را گشوده باشد

بی شک در روز خلقت آدم در صندوق مخصو ص باز نشد. راستش لحظه ای کلید را در قفل انداخت. اما بعدتاملی و  اخمی به آن ابروان پرپشت خداگونه افتاد و خنده ی شیطنتی و سر به مهر گذاشتن صندوق

صندوق های بسیاری را خواسته بود و همه را در گشوده بود اما این عزیزترین را آن روز نگشود

آدم تازه مخلوق را فراخواند و تمام خلقت را نیز هم.در میان همه ی آن همه شاهکار  هم باز آدمش چیز دیگری بود. با آن هیکل ضعیف در ظاهر چندان حرفی برای گفتن نداشت. هنر خدائیش را صرف نکرده بود اما همه از آن نگاه پرشوقش می دانستند که این داستان داستان دیگریست. از خودش خوشش آمد

به او یاد داد، یکی یکی و آدم همه را فهمید. به او گفت و آدم پذیرفت. باز هم لذتی و قلقلکی . راستش فکر می کنم خودش هم لحظه ای مردد شد که مبادا  این سودا مرا … اما تردید در جان خدائیش جز لحظه ای دوام نیاورد و به یادش آمد که اصلا ” داستان از همین جا شروع شد از همان دلهره ی دلچسبِ دامن گیر

ناگهان طنین خدائیش صحن  را درگرفت. فرمان داد که این شاهکار مرا سجده کنید . زیر چشمی نگاه می کرد تا ببیند آنچه را می دانست که می بیند. تمام خلقت به خاک افتاد و تنها او بود که رشید و خوش قامت در مقابل هیکل نحیف آدم ایستاده بود و به تحقیر دردانه ی خدا را می نگریست. خدا گفت سجده کن و نکرد. باز گفتش سجده کن وگرنه دیگر تو را نمی خواهم. بزرگترین بهت و عمیق ترین شکست. ناباورانه در چشمان محبوبش نگاه کرد و آتش گرفت . از عصیان می پیچید و جفا امانش بریده بود. باز خدا گفت:  چرا سجده نمی کنی ؟ و او بی پروا همه ی آنچه از ضعف آدم عیان بود را عیان تر کرد و از عزت خود گفت. شاید هیچ مخلوقی در عالم به اندازه ی ابلیس شایسته ی دلسوزی نیست. راستش اگر خیلی به این صحنه فکر کنم حتی برایش گریه هم می کنم. هرکس بداند که خداوند چگونه بی رحمانه نتیجه ی آزمونش را در عصیان ابلیس به تماشا نشسته بود سخت بر او دل می سوزاند. راستش دل خدا هم بر ابلیسش سوخت. می دانست که اولین قربانی را می نگرد و هرگز آخرین نخواهد بود. می دانست که ابلیس را دوست می دارد اما آدم چیز دیگری بود با داستانی دیگرگونه

ابلیس خط و نشانی کشید ، رنجید و شعله کشید . رفت چون تاب آن نگاه پرمعاشقه ی خدا به آدم را نداشت

نمی فهمید که این بی قواره ای که فقط خوب می فهمد چه دارد که اینگونه خانه خرابش کرده. و رفت به گوشه ای تاریک و محزون. به جایی که همواره از این آتشی که خدا بر دلش انداخت گرم و سوزان است. فریاد ابلیس از بی وفایی است و داغی دلش و دیگر هیچ

خدا آدم را به میان باغ بهشت برد و همه راه ها را به او آموخت و در آخر درخت سیب. نهی مکرر از سیب که مبادا از این میوه بخوری که بر تو ممنوع است. همه ی بهشت از آن تو جز این یکی

رهایش کرد. آدم رها شد. در میان زیبایی ها و آرامش. در بطن جایی که حرم امن خداست . چند روزی بیش نگذشت که حس کرد چیزی میان سینه اش بی تابی می کند و گویا می خواهد از این قفس بیرون زند. با خود اندیشید که شاید توهمی یا خیالی یا دردی است. اما امانش برید. دیگر نه برایش توان تن سپردن به دریاچه ای گذاشت و نه حتی توانست انگوری بچیند و بر بال فرشته ای بیاساید. دیگر زیبایی زیبا نبود و آرامش از بهشتش رفت

ترسان و نگران نزد خدا رفت و سینه ای ملتهبش را عیان کرد. خداوند خدا نظری کرد و دانست که جمع این ترکیب در یک جسم میسر نیست حتی برای او با آن هم دانش خدایی. پس دست در سینه اش فرو برد و چیزی رابیرون کشید و بازهم آفرینشی. باز خاکی و  آبی و اما این بار نگاهی هم به چشمان آدم ، حوصله ی بیشتری و عصری و دلِ خوشی و ظرافتی و هنری و در نهایت حوایی. حوایی ساخت که تاب در بر گرفتن آن ذره از عصیان را که در جان آدم دوام نیاورد داشته باشد

آدم مردد نگاهش کرد و خوشش آمد. حس کرد که با او یکی می شود . چیزی در جانش آرام  می گیرد و دیگر هیچ … حوا را با خود به میان بهشت برد. همه زیبایی های آموخته بر وی عیان کرد. همه ی چشمه ها و آبشار ها و باغ ها و همه ی میوه ها. به سیب رسیدند. آدم حتی نگاه کنجکاوش را از شاخساران سیب می دزدید. گمان می کرد حتی فکر کردنش نیز نافرمانی است. نگاهی بزرگترانه به حوا کرد و گفت که مبادا سیبی بخورد که این نهی اکید خداوند است. ناگاه اولین”چرا” صحن ملکوت را لرزاند، بی درنگ و معصومانه اما پرشیطنت و کوبنده. خدا شنید و مخفیانه سخت شیطنت آمیز خندید. چه بازی حیرت انگیزی درست کرده بود. بازی خدایی. جای کسی خالی بود که بگوید: دمت گرم

آدم مجدانه بر فرمان نهی خدا تاکید کرد و دست حوا را گرفت و از کنار سیب برد. غافل از آنکه حوا نمی توانست چشم از آن درخت ممنوع بردارد. چیزی در میان جانش با آن درخت پیوند خورده بود

حوا آن شب تا صبح نخوابید و در میان گرگ و میش رفت. هیچ شیطانی در کار نبود، وسوسه در جانش بود. شیطان هنوز درد می کشید و می گریست و در آن گوشه ی تاریک می سوخت. حوا تنها رفت و شاخه های سیب را نوازش کرد و میوه ای چید. همان ذره ای از خزانه ی عصیان کارش را کرده بود. حوا می خواستش. لب نهاد و دهان باز کرد و قطعه ای را در دهان برد. دیگر حوا نبود  و دیگر بهشت بهشت نبود. رنگ ها دیگر شدند و موسیقی آغاز شد.  چشمانش پرستاره شد

سیب در دست به سوی آدم رفت. هنوز خواب بود و دلش نمی آمد که بیدارش کند. اولین نوازش آفرینش، اولین بوسه و چشمان عاقل آدم که نگران از خواب بیدار شده. بوی عطر حوا هوشش می برد اما آن سیب نیم خورده از آن خلسه بیرونش می کشد. وحشت می کند اما حوا لبخند می زند. لحظه ای حتی می خواهد فرار کند اما نمی تواند از حوا بگریزد. حوا ، که اینک حوای دیگریست. سیب را به او تعارف می کند و چشمان درخشانش گواه آتشی است که به جان دارد. حتی منع خدا نیز در ذهنش لحظه ای نمی پاید چون آن سیب حقیقتی خداگونه تر است تا آن منع به ظاهر خداوندی. منعی که تنها تحریکی بود برای جانی که عصیانی در میان دارد. سیب را می گیرد و تکه ای و گرمایی و بوی موهای حوا

اندکی آن طرف تر پنجره ای بود رو به باغ بهشت که خالقی خشنود زیباترین خلقتش را به تماشا نشسته بود. نه ، آن مخلوق انسان نبود . قامت زیبایی در پهنه ی خلقتش پدیدار کرده بود که می دانست تا حشر بقایی دارد… سالیان سال آن گوهر ناب را در خزانه ی خدایی نهان کرد و نمی دانست که این  یکی را چگونه خلقتی باید. می دانست در  آن صندوق چیزی است که نمی تواند خداگونه در جان مخلوقی بریزد . چراکه عصیانی باید از سر شور و عطش، خود به سویش برود و در کامش بکشد

اینگونه بود که دلیل خلقت زاده شد و اولین قربانی اش ابلیسی شد که از ازل در آتش تلخکامی می سوزد

آدم نبود جز بهانه ای برای آفرینش و شکوه آنچه در گنج خانه ی خدا نهان بود

بهشت و آن همه نعمت مبتذل شد. به زمین فرو افتادند تا آن معجز در میان کویر و خستگی و عطش و همه ی آنچه بهشتی نیست هر روز در جانی تازه خانه گزیند و هر روز اشکی دیگر جاری کند و هر لحظه داستانی زیباتر بسازد ، برای او که با عظیم ترین محبت عالم به نظاره نشسته است

آری

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

" /> آفرینش - هاله حامدی فر | Haleh Hamedifar

آفرینش

اشتراک گذاری

آفرینش

Like
Like Love Haha Wow Sad Angry
7
غزل می گه بیا فیلم های مستند تکامل رو ببین. منم می بینم  اما راستش من دلم می خواد داستان خلقت یکی بود یکی نبودی باشد. روایت من داستان جدیدی نیست مجموعه ای است از تقلب هایی از روی دست بزرگترها اما با اون مزه ای که من دوست دارم. خوب قهوه همیشه قهوه است اما یکی شیر بیشتر یکی شکر کمتر می ریزه و بعد میشه مزه ی اون. راستش عین خود عشق که یک قصه بیش نیست اما … بگذریم

یکی بود یکی نبود،  غیر از خدا هیچکس نبود و خدا تنها بود. خدا نابغه بود توی یک بیکرانگی بزرگ. یک عالم چیزهای زیبا درست کرده بود که بعضی هاشون دور بعضی دیگه می چرخیدن. بعضی ها سرد بودن و بعضی هاشون داغ. یک عالم حس و معنی داشت و هرکدوم رو در جعبه ای می گذاشت و به خزانه ی غیب می سپرد. گاهی خزانه دارها پَرشون می سوخت و گاهی عطراون چیزای توی صندوق ها روح معصوم فرشته ها رو هم قلقلک می کرد و حالی به حالی می شدن. کلی فرشته داشت خدای ما و دم دستگاهی داشت عریض و طویل. هر روز از هر طرف چهره های معصوم فرشته ها قربون صدقه اش می رفتن و هر لحظه جایی بود و خلقتی و دنیایی

توی یکی از خزانه ها صندوقی بود که خیلی چفت و بست داشت. اما هیچکس سراغش نمی رفت. یعنی ممنوع بود. فقط خودش سال به سال اونو با دستهای خودش در می آورد و می برد به خلوت. صحنه ی حمل صندوق با اون دستهای خدایی چیزی بود که همه ی کائنات براش لحظه شماری می کردن. مگه نه اینکه دلواپسی رو تو نگاه خدا دیدن تماشاییه، دلهره، نگرانی، انگار جان خدا را در کفش گذاشته بودن. حس می کردی که محتوای صندوق داره خدا رو تبدار می کنه. حس می کردی داره نفس هاش به شماره می افته

راستش سالی فقط چند بار آن را باز می کرد، ذره ای از آن محتوی را در جامی بلوری می ریخت و با آبی پر می کرد و نثار ریشه ای درخت سیب … آن آب کدام چشمه ی بهشت بود ؟ نمی دانم. اما زلال نبود. هیچکس در خلال این مراسم نمی دانست که در کدام لحظه از لحظه های بی زمان ازل آن جام پر می شد. بعد با اون جام می رفت زیر درخت سیبش و دیگه کسی نمی دونست تو اون خلوت چی می گذره

خلاصه یه روزی از روزا خدا دلش گرفت. فکر می کرد که تنهایی نمیشه، لااقل یکی دیگه هم باید باشه که این رو بفهمه، یکی دیگه هم باید باشه که دلش بخواد به این صندوق سرکی بکشه. کسی که جز معصومیت چیز دیگری هم داشته باشه تا داغی این آتش یک دفعه خاکسترش نکنه. یه کسی که بفهمه دلهره چیه، طپش چیه و نگاهش بتونه شور بشه

خلاصه فهمید که چیز جدیدی باید بسازه. چیزی که با همه مخلوقات دیگه اش فرق کنه. جسم باید داشته باشه تا بتونه فنا بشه ، خون باید داشته باشه تا بتونه دلی رو خون کنه، آب می خواد تا هم زلالی بیاره و هم همه چیز رو با هم بیامیزه … خلاصه اینا همش حدس و گمانه ، اون نگفت تو کارگاهش چیکار کرد. فقط بعضی ها دیدن که اینا رو خواست که براش بیارن

و در آخر … خواست که بشود … و شد

راستش می گویند چند بار صندوق به دست در بهشت در کنار درخت سیب محبوبش چرخی زد اما میوه ای نچید و دست خالی بازگشت. همان درخت سیبی که جز خودش هیچکس طعمی از میوه ی آن نمی فهمید. هیچکس آن میوه را دوست نداشت. البته نه هیچ کس هیچ کس، راستش کس دیگری هم بود که گهگاه زیر شاخه ها می نشست و سیبی را مزه مزه می کرد. همان عزیز دردانه ی خدا که وجودش سراسر آتش بود و ذکاوت. ابلیس هم با همان چشمان باهوشش زیر سایه ی بهشتی سیب می نشست و گونه ی سرخی را به دهان می کشید . او هم سیب را می فهمید.

بگذریم

خدا آدم را ساخت. همونجوری که دوست داشت

صندوق رو به خزانه برگردوند بی آنکه درش را گشوده باشد

بی شک در روز خلقت آدم در صندوق مخصو ص باز نشد. راستش لحظه ای کلید را در قفل انداخت. اما بعدتاملی و  اخمی به آن ابروان پرپشت خداگونه افتاد و خنده ی شیطنتی و سر به مهر گذاشتن صندوق

صندوق های بسیاری را خواسته بود و همه را در گشوده بود اما این عزیزترین را آن روز نگشود

آدم تازه مخلوق را فراخواند و تمام خلقت را نیز هم.در میان همه ی آن همه شاهکار  هم باز آدمش چیز دیگری بود. با آن هیکل ضعیف در ظاهر چندان حرفی برای گفتن نداشت. هنر خدائیش را صرف نکرده بود اما همه از آن نگاه پرشوقش می دانستند که این داستان داستان دیگریست. از خودش خوشش آمد

به او یاد داد، یکی یکی و آدم همه را فهمید. به او گفت و آدم پذیرفت. باز هم لذتی و قلقلکی . راستش فکر می کنم خودش هم لحظه ای مردد شد که مبادا  این سودا مرا … اما تردید در جان خدائیش جز لحظه ای دوام نیاورد و به یادش آمد که اصلا ” داستان از همین جا شروع شد از همان دلهره ی دلچسبِ دامن گیر

ناگهان طنین خدائیش صحن  را درگرفت. فرمان داد که این شاهکار مرا سجده کنید . زیر چشمی نگاه می کرد تا ببیند آنچه را می دانست که می بیند. تمام خلقت به خاک افتاد و تنها او بود که رشید و خوش قامت در مقابل هیکل نحیف آدم ایستاده بود و به تحقیر دردانه ی خدا را می نگریست. خدا گفت سجده کن و نکرد. باز گفتش سجده کن وگرنه دیگر تو را نمی خواهم. بزرگترین بهت و عمیق ترین شکست. ناباورانه در چشمان محبوبش نگاه کرد و آتش گرفت . از عصیان می پیچید و جفا امانش بریده بود. باز خدا گفت:  چرا سجده نمی کنی ؟ و او بی پروا همه ی آنچه از ضعف آدم عیان بود را عیان تر کرد و از عزت خود گفت. شاید هیچ مخلوقی در عالم به اندازه ی ابلیس شایسته ی دلسوزی نیست. راستش اگر خیلی به این صحنه فکر کنم حتی برایش گریه هم می کنم. هرکس بداند که خداوند چگونه بی رحمانه نتیجه ی آزمونش را در عصیان ابلیس به تماشا نشسته بود سخت بر او دل می سوزاند. راستش دل خدا هم بر ابلیسش سوخت. می دانست که اولین قربانی را می نگرد و هرگز آخرین نخواهد بود. می دانست که ابلیس را دوست می دارد اما آدم چیز دیگری بود با داستانی دیگرگونه

ابلیس خط و نشانی کشید ، رنجید و شعله کشید . رفت چون تاب آن نگاه پرمعاشقه ی خدا به آدم را نداشت

نمی فهمید که این بی قواره ای که فقط خوب می فهمد چه دارد که اینگونه خانه خرابش کرده. و رفت به گوشه ای تاریک و محزون. به جایی که همواره از این آتشی که خدا بر دلش انداخت گرم و سوزان است. فریاد ابلیس از بی وفایی است و داغی دلش و دیگر هیچ

خدا آدم را به میان باغ بهشت برد و همه راه ها را به او آموخت و در آخر درخت سیب. نهی مکرر از سیب که مبادا از این میوه بخوری که بر تو ممنوع است. همه ی بهشت از آن تو جز این یکی

رهایش کرد. آدم رها شد. در میان زیبایی ها و آرامش. در بطن جایی که حرم امن خداست . چند روزی بیش نگذشت که حس کرد چیزی میان سینه اش بی تابی می کند و گویا می خواهد از این قفس بیرون زند. با خود اندیشید که شاید توهمی یا خیالی یا دردی است. اما امانش برید. دیگر نه برایش توان تن سپردن به دریاچه ای گذاشت و نه حتی توانست انگوری بچیند و بر بال فرشته ای بیاساید. دیگر زیبایی زیبا نبود و آرامش از بهشتش رفت

ترسان و نگران نزد خدا رفت و سینه ای ملتهبش را عیان کرد. خداوند خدا نظری کرد و دانست که جمع این ترکیب در یک جسم میسر نیست حتی برای او با آن هم دانش خدایی. پس دست در سینه اش فرو برد و چیزی رابیرون کشید و بازهم آفرینشی. باز خاکی و  آبی و اما این بار نگاهی هم به چشمان آدم ، حوصله ی بیشتری و عصری و دلِ خوشی و ظرافتی و هنری و در نهایت حوایی. حوایی ساخت که تاب در بر گرفتن آن ذره از عصیان را که در جان آدم دوام نیاورد داشته باشد

آدم مردد نگاهش کرد و خوشش آمد. حس کرد که با او یکی می شود . چیزی در جانش آرام  می گیرد و دیگر هیچ … حوا را با خود به میان بهشت برد. همه زیبایی های آموخته بر وی عیان کرد. همه ی چشمه ها و آبشار ها و باغ ها و همه ی میوه ها. به سیب رسیدند. آدم حتی نگاه کنجکاوش را از شاخساران سیب می دزدید. گمان می کرد حتی فکر کردنش نیز نافرمانی است. نگاهی بزرگترانه به حوا کرد و گفت که مبادا سیبی بخورد که این نهی اکید خداوند است. ناگاه اولین”چرا” صحن ملکوت را لرزاند، بی درنگ و معصومانه اما پرشیطنت و کوبنده. خدا شنید و مخفیانه سخت شیطنت آمیز خندید. چه بازی حیرت انگیزی درست کرده بود. بازی خدایی. جای کسی خالی بود که بگوید: دمت گرم

آدم مجدانه بر فرمان نهی خدا تاکید کرد و دست حوا را گرفت و از کنار سیب برد. غافل از آنکه حوا نمی توانست چشم از آن درخت ممنوع بردارد. چیزی در میان جانش با آن درخت پیوند خورده بود

حوا آن شب تا صبح نخوابید و در میان گرگ و میش رفت. هیچ شیطانی در کار نبود، وسوسه در جانش بود. شیطان هنوز درد می کشید و می گریست و در آن گوشه ی تاریک می سوخت. حوا تنها رفت و شاخه های سیب را نوازش کرد و میوه ای چید. همان ذره ای از خزانه ی عصیان کارش را کرده بود. حوا می خواستش. لب نهاد و دهان باز کرد و قطعه ای را در دهان برد. دیگر حوا نبود  و دیگر بهشت بهشت نبود. رنگ ها دیگر شدند و موسیقی آغاز شد.  چشمانش پرستاره شد

سیب در دست به سوی آدم رفت. هنوز خواب بود و دلش نمی آمد که بیدارش کند. اولین نوازش آفرینش، اولین بوسه و چشمان عاقل آدم که نگران از خواب بیدار شده. بوی عطر حوا هوشش می برد اما آن سیب نیم خورده از آن خلسه بیرونش می کشد. وحشت می کند اما حوا لبخند می زند. لحظه ای حتی می خواهد فرار کند اما نمی تواند از حوا بگریزد. حوا ، که اینک حوای دیگریست. سیب را به او تعارف می کند و چشمان درخشانش گواه آتشی است که به جان دارد. حتی منع خدا نیز در ذهنش لحظه ای نمی پاید چون آن سیب حقیقتی خداگونه تر است تا آن منع به ظاهر خداوندی. منعی که تنها تحریکی بود برای جانی که عصیانی در میان دارد. سیب را می گیرد و تکه ای و گرمایی و بوی موهای حوا

اندکی آن طرف تر پنجره ای بود رو به باغ بهشت که خالقی خشنود زیباترین خلقتش را به تماشا نشسته بود. نه ، آن مخلوق انسان نبود . قامت زیبایی در پهنه ی خلقتش پدیدار کرده بود که می دانست تا حشر بقایی دارد… سالیان سال آن گوهر ناب را در خزانه ی خدایی نهان کرد و نمی دانست که این  یکی را چگونه خلقتی باید. می دانست در  آن صندوق چیزی است که نمی تواند خداگونه در جان مخلوقی بریزد . چراکه عصیانی باید از سر شور و عطش، خود به سویش برود و در کامش بکشد

اینگونه بود که دلیل خلقت زاده شد و اولین قربانی اش ابلیسی شد که از ازل در آتش تلخکامی می سوزد

آدم نبود جز بهانه ای برای آفرینش و شکوه آنچه در گنج خانه ی خدا نهان بود

بهشت و آن همه نعمت مبتذل شد. به زمین فرو افتادند تا آن معجز در میان کویر و خستگی و عطش و همه ی آنچه بهشتی نیست هر روز در جانی تازه خانه گزیند و هر روز اشکی دیگر جاری کند و هر لحظه داستانی زیباتر بسازد ، برای او که با عظیم ترین محبت عالم به نظاره نشسته است

آری

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

Like
Like Love Haha Wow Sad Angry
7

نظر بدهید