حقیقت بیشتر اوقات تلخ است

راستی چرا همه خیلی خوب می دانیم که چگونه می توان کسی را ناراحت کرد، اما برای خوشحال کرن دیگران واقعا” به دردسر می افتیم؟

چرا به راحتی از دستمان در می رود و سوءتفاهمی به آسانی دل رفیقی را می شکند اما هرگز پیش تمی آید که ناخواسته و از سر اشتباه باعث خوشحالی شویم؟ راستش شاید بعد از اینکه خوشحالی را می بینیم خودمان هم نمی خواهیم باور کنیم که عمدی در کار نبود و این موهبت از سر اتفاق است

اما فکر کنم داستان پیچیده تر از اینهاست. شاید دلیلش آنجاست که بیشتر بلدیم دلگیر شویم تا خوشحال وگرنه اتفاق و سوءتفاهم برای شادمانی هم به همان اندازه هست. اما سد بدبینی های ما مجال عبورش نمی دهد

شاید هم اسارت در دایره ی “من” استعداد ما را برای رنجاندن صد چندان می کند و توان ما را برای شادی بخشی می فرساید. برای همین هرگاه بخواهیم شادی بیافرینیم پروژه ای کلید می خورد که گهگاه سخت پیچیده می شود

اما بعضی ها شادی بخشند، از در که می آیند تو حس می کنی که فضا بهاری تر می شود. یاد هری پاتر افتادم و دیوانه سازها. وقتی می آمدند سرما تا ته قلب ها نفوذ می کرد گویا دیگر هیچ چیز نمی تواند در دنیا مایه ی خوشحالی باشد. این بعضی هایی که من می گویم برعکس دیوانه سازها هستند. حضورشان بهار است و قدمهایشان ترنمی که تو را به وجد می آورد. اینها لزوما” آدم های شاد و شلوغ و طناز نیستند. اشتباه نکنید. گاه خیلی جدی، گاه متفکر، گاه غمگین و گاه شاد هستند مثل همه ی آدم ها. اما در کنارشان حس می کنی که غصه هایت کم رنگ می شود. فکر می کنم این توانایی رابطه ی مستقیمی با فاصله گرفتن آدم ها از منیّت دارد. از نظر من آدمی که منیّت ندارد به معنی این نیست که خودخواه نیست، نه، منیّت یعنی محور هستی خودت باشی و خودت، اما خودخواه خودش را دوست می دارد و به گمان من اولین پیش شرط عشق خودخواهی است. تو باید آن خودِ خوب و عزیز و آن هسته ی انسانی خودت را سخت دوست بداری تا دوستت یا معشوقت را برای “خودت” سخت بخواهی وگرنه اگر این “خود” شایسته نیست، این چگونه ولایی است که دوست را برای او می خواهی؟

بگذریم، از خوشحال سازی می گفتم. اصلا” می دانید چه شد که به این فکر افتادم؟ واکنش عزیزی از پروژه ی کوچک خوشحال سازی من خورد توی ذوقم و او با صداقت کامل به من گفت: ” اگر تو بلد نیستی چگونه مرا خوشحال کنی تقصیر من نیست” می بینید؟ داستان خیلی ساده است و مثل همه ی کارها این یکی را هم باید بلد باشی

به نظرم جواب چرای بسیاری از عشاق هم همین جاست. سخت دوست می داریم. دیوانه وار و از جان گذشته، اما شادی آفرینی نمی دانیم و داستان حتی بدتر می شود. نه تنها شادی نمی آفرینیم که سرخورده از این ناتوانی غم می باریم و غم می باریم و گاه تا بدانجا که معشوق جانش را بر میدارد تا از میانه ی این نوحه های ما برود شاید آسمان هرکجا همین رنگ نباشد

واقعیتا” به قسمت های این قدر تراژیک ماجرا نمی خواستم اشاره کنم و می خواستم تاملی کنیم در بی استعدادیمان در شادی آفرینی. نمی دانم. شاید این همه سوءتفاهم مجالی نمی دهد تا خلاقیتمان در میدان شادی گویی بزند. شاید آنقدر بی اعتمادی جانمان را فرسوده که دیگر دیوار مطمئنی نیست تا لحظه ای تکیه ای بدهیم و لطیفه ای به یادمان بیاید

شاید آنقدر در شناخت همدیگر مردد هستیم که آوردن تحفه ای از بازار شعف هرروز سخت تر می شود. نمی دانم

اما می دانم که فقط خواستن کفایت نمی کند، استعدادی می خواهد و مهارتی و … اندکی چاشنی

در باب چاشنی ها قضاوت بسیار است. گاهی فکر می کنیم که اگر ما هم از فلان چاشنی استفاده می کردیم کار آسان بود، اما کار ما نیست، در شان ما نیست یا هر نباید دیگر …. لااقل امشب قصد قضاوت ندارم. به هر حال چاشنی لازم است

اما فکر می کردم که تمام داستان هم یک طرفه نیست. گاهی دوست داریم که کسی خوشحالمان کند. می آید، خوشحال می شویم. می خندد، خوشحال می شویم. هر تحفه ای از دست او خوب است و هر کلامی از دهانش شیرین …. بله البته این مختص دوران خاص عاشقی است. دورانی که آسمان و دریا و همه چیز رنگ دیگری دارد. دورانی که در چشمانت ده ها ستاره می درخشد، یک شب آمدیم از شادی بگوییم ها باز هم این عشق آمد کاسه کوزه ی بحث ما را به هم ریخت

در هر حال من سخت دوست می دارم که شادی بیافرینم. راستی چقدر شادی واقعی را تجربه کرده اید؟

شادی خالص، شادی ناب

مثل شادی کودکی از داشتن خوراکی دلخواه، شادی مادری از یافتن فرزند گم شده، شادی آزادی یک اسیر که کوچه های شهر و اتاق های خانه برایش رویا شده، شادی شنیدن کلامی که روزها منتظرش بوده ای

شادی رفیقی که تنهایش نگذاشته ای، شادی … نمی دانم حتی در ترسیم انواع شادی ها ناتوان تر از غم هاییم

نه این نیز همچون سایر آسیب هایمان عاملی بیرونی ندارد، ریشه ی آن در ماست. این اپیدمی منیّت همه چیز مارا خواهد گرفت. باور کنید لحظه ای درنگ کنیم، ریشه ی همه ی دردهایمان همین منیّت است. دایره هایمان تنگ تر و تنگ تر شده و همین رویکرد آینده مان را تهدید می کند. وقتی دایره ی توجه تنگ شد، استعدادمان در آفرینش معجزاتی چون شادی رو به افول می گذارد

وقتی فراموش کردیم که گذشت چگونه فعلی است، سخت می توان آسوده بود و خندید و شادی آفرید. سخت تر می شود  حس خوب دوست داشته شدن. سخت تر می شود نجات دوستی هایمان از اغمای بی اعتمادی. زندگی سخت تر می شود

چیزی نگفتم مگر از سر  ناتوانی در آنچه بیش از هر چیز دوست می دارم. سخت دوست می دارم که سهمی باشد برای من در

برق نگاهی، لبخندی یا اشک شوقی ….. اما بضاعتی بیش از این می طلبد و هاله ی بهتر از این

 

گفتم: هوای میکده غم می برد ز دل

گفتا:خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

" /> شادی آفرینی - هاله حامدی فر | Haleh Hamedifar

شادی آفرینی

اشتراک گذاری

شادی آفرینی

Like
Like Love Haha Wow Sad Angry
121
 حقیقت بیشتر اوقات تلخ است

راستی چرا همه خیلی خوب می دانیم که چگونه می توان کسی را ناراحت کرد، اما برای خوشحال کرن دیگران واقعا” به دردسر می افتیم؟

چرا به راحتی از دستمان در می رود و سوءتفاهمی به آسانی دل رفیقی را می شکند اما هرگز پیش تمی آید که ناخواسته و از سر اشتباه باعث خوشحالی شویم؟ راستش شاید بعد از اینکه خوشحالی را می بینیم خودمان هم نمی خواهیم باور کنیم که عمدی در کار نبود و این موهبت از سر اتفاق است

اما فکر کنم داستان پیچیده تر از اینهاست. شاید دلیلش آنجاست که بیشتر بلدیم دلگیر شویم تا خوشحال وگرنه اتفاق و سوءتفاهم برای شادمانی هم به همان اندازه هست. اما سد بدبینی های ما مجال عبورش نمی دهد

شاید هم اسارت در دایره ی “من” استعداد ما را برای رنجاندن صد چندان می کند و توان ما را برای شادی بخشی می فرساید. برای همین هرگاه بخواهیم شادی بیافرینیم پروژه ای کلید می خورد که گهگاه سخت پیچیده می شود

اما بعضی ها شادی بخشند، از در که می آیند تو حس می کنی که فضا بهاری تر می شود. یاد هری پاتر افتادم و دیوانه سازها. وقتی می آمدند سرما تا ته قلب ها نفوذ می کرد گویا دیگر هیچ چیز نمی تواند در دنیا مایه ی خوشحالی باشد. این بعضی هایی که من می گویم برعکس دیوانه سازها هستند. حضورشان بهار است و قدمهایشان ترنمی که تو را به وجد می آورد. اینها لزوما” آدم های شاد و شلوغ و طناز نیستند. اشتباه نکنید. گاه خیلی جدی، گاه متفکر، گاه غمگین و گاه شاد هستند مثل همه ی آدم ها. اما در کنارشان حس می کنی که غصه هایت کم رنگ می شود. فکر می کنم این توانایی رابطه ی مستقیمی با فاصله گرفتن آدم ها از منیّت دارد. از نظر من آدمی که منیّت ندارد به معنی این نیست که خودخواه نیست، نه، منیّت یعنی محور هستی خودت باشی و خودت، اما خودخواه خودش را دوست می دارد و به گمان من اولین پیش شرط عشق خودخواهی است. تو باید آن خودِ خوب و عزیز و آن هسته ی انسانی خودت را سخت دوست بداری تا دوستت یا معشوقت را برای “خودت” سخت بخواهی وگرنه اگر این “خود” شایسته نیست، این چگونه ولایی است که دوست را برای او می خواهی؟

بگذریم، از خوشحال سازی می گفتم. اصلا” می دانید چه شد که به این فکر افتادم؟ واکنش عزیزی از پروژه ی کوچک خوشحال سازی من خورد توی ذوقم و او با صداقت کامل به من گفت: ” اگر تو بلد نیستی چگونه مرا خوشحال کنی تقصیر من نیست” می بینید؟ داستان خیلی ساده است و مثل همه ی کارها این یکی را هم باید بلد باشی

به نظرم جواب چرای بسیاری از عشاق هم همین جاست. سخت دوست می داریم. دیوانه وار و از جان گذشته، اما شادی آفرینی نمی دانیم و داستان حتی بدتر می شود. نه تنها شادی نمی آفرینیم که سرخورده از این ناتوانی غم می باریم و غم می باریم و گاه تا بدانجا که معشوق جانش را بر میدارد تا از میانه ی این نوحه های ما برود شاید آسمان هرکجا همین رنگ نباشد

واقعیتا” به قسمت های این قدر تراژیک ماجرا نمی خواستم اشاره کنم و می خواستم تاملی کنیم در بی استعدادیمان در شادی آفرینی. نمی دانم. شاید این همه سوءتفاهم مجالی نمی دهد تا خلاقیتمان در میدان شادی گویی بزند. شاید آنقدر بی اعتمادی جانمان را فرسوده که دیگر دیوار مطمئنی نیست تا لحظه ای تکیه ای بدهیم و لطیفه ای به یادمان بیاید

شاید آنقدر در شناخت همدیگر مردد هستیم که آوردن تحفه ای از بازار شعف هرروز سخت تر می شود. نمی دانم

اما می دانم که فقط خواستن کفایت نمی کند، استعدادی می خواهد و مهارتی و … اندکی چاشنی

در باب چاشنی ها قضاوت بسیار است. گاهی فکر می کنیم که اگر ما هم از فلان چاشنی استفاده می کردیم کار آسان بود، اما کار ما نیست، در شان ما نیست یا هر نباید دیگر …. لااقل امشب قصد قضاوت ندارم. به هر حال چاشنی لازم است

اما فکر می کردم که تمام داستان هم یک طرفه نیست. گاهی دوست داریم که کسی خوشحالمان کند. می آید، خوشحال می شویم. می خندد، خوشحال می شویم. هر تحفه ای از دست او خوب است و هر کلامی از دهانش شیرین …. بله البته این مختص دوران خاص عاشقی است. دورانی که آسمان و دریا و همه چیز رنگ دیگری دارد. دورانی که در چشمانت ده ها ستاره می درخشد، یک شب آمدیم از شادی بگوییم ها باز هم این عشق آمد کاسه کوزه ی بحث ما را به هم ریخت

در هر حال من سخت دوست می دارم که شادی بیافرینم. راستی چقدر شادی واقعی را تجربه کرده اید؟

شادی خالص، شادی ناب

مثل شادی کودکی از داشتن خوراکی دلخواه، شادی مادری از یافتن فرزند گم شده، شادی آزادی یک اسیر که کوچه های شهر و اتاق های خانه برایش رویا شده، شادی شنیدن کلامی که روزها منتظرش بوده ای

شادی رفیقی که تنهایش نگذاشته ای، شادی … نمی دانم حتی در ترسیم انواع شادی ها ناتوان تر از غم هاییم

نه این نیز همچون سایر آسیب هایمان عاملی بیرونی ندارد، ریشه ی آن در ماست. این اپیدمی منیّت همه چیز مارا خواهد گرفت. باور کنید لحظه ای درنگ کنیم، ریشه ی همه ی دردهایمان همین منیّت است. دایره هایمان تنگ تر و تنگ تر شده و همین رویکرد آینده مان را تهدید می کند. وقتی دایره ی توجه تنگ شد، استعدادمان در آفرینش معجزاتی چون شادی رو به افول می گذارد

وقتی فراموش کردیم که گذشت چگونه فعلی است، سخت می توان آسوده بود و خندید و شادی آفرید. سخت تر می شود  حس خوب دوست داشته شدن. سخت تر می شود نجات دوستی هایمان از اغمای بی اعتمادی. زندگی سخت تر می شود

چیزی نگفتم مگر از سر  ناتوانی در آنچه بیش از هر چیز دوست می دارم. سخت دوست می دارم که سهمی باشد برای من در

برق نگاهی، لبخندی یا اشک شوقی ….. اما بضاعتی بیش از این می طلبد و هاله ی بهتر از این

 

گفتم: هوای میکده غم می برد ز دل

گفتا:خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

Like
Like Love Haha Wow Sad Angry
121

نظر بدهید