این قصه ی نامکرر را هر بار که می شنوم مرا وا می دارد به تاملی چند باره در این داستان. گرچه قابل انکار نیست که من هم منتظر بهانه ای هستم تا به سمت این داستان سری بخورم. بعد کافیست داستانی هم در میان آید، دیگر این دل نابکار افسار قلم را به دست می گیرد و من باید دنبالشان بدوم

می دانید من اخیرا فهمیده ام یک جماعتی هنوز هم وجود دارند که عاشق عاشقی هستند، یعنی هیچ معشوقی به اندازه ی خودشان توانایی عاشق کردنشان را ندارد. یعنی در ذات عاشقند و عاشق عاشقی

راستش در این مقوله اصل داستان همان غم است. غم عشق که تمام روز و شبت را می گیرد. ببینید بحث نکنید، آن احساس خوبی که دو نفر از در کنار هم بودن لذت می برند و با هم زندگی می کنند و سراسر امنیت و آرامش و شادی است، مسلما” احساس خیلی خوبی است و داشتنش بسی ارزشمند اما عشق نیست. خیلی به همه ی ما بر می خورد، نه؟ چون همه می خواهیم پز بدیهم که بهترینش را داریم، می خواهیم هرطور شده این برچسب را روی خوذمان بچسبانیم تا همه بدانند چقدر خوشبختیم. در حالیکه اصلا در درک مفهوم و شاید در مفاهیم ابتدایی ادبی دچار مشکل هستیم. از طرفی هم عین نقل و نبات می گوییم عاشقتم و ظاهرا” عشق می پراکنیم. جالب این جاست که همه ی این اشتباه های عمدی و سهوی در حالی رخ می دهد که همه ی ما عمدتا” آن اصل جنس را حداقل یکبار آزموده ایم. شاید رخت از شهرش بیرون کشیده باشیم، اما حتما” دلی جا گذاشته ایم

در داستان عشق هیچکس مقصر نیست. هیچ کس. درد ذات عشق است. اصلا زخمی است دردناک اما دوست داشتنی. زخمی که همیشه با تو می ماند و اگر اهل عشق باشی گهگاه، تو و گوشه ای و نوک تیز کاردی و گردش در زخمی که سوزش و جریان آن سیال سرخ به یادت می اندازد که هنوز زنده ای

در گذر روزهای زندگی، در میان همه ی دلمشغولی های روزمره و گرفتاری ها و ترس ها، ناگهان گذر نگاهی چیزی را میان جانت می لرزاند و تو می فهمی که آن اتفاق افتاده است. دلت هوایی می شود. البته این اسمی است که از این پس تو بر روی نیمه ی عاشق خودت می گذاری، دل. مرتب با او خلوت می کنی و تمام منطق های دنیا را بکار می گیری تا برایش اثبات کنی که چقدر خیال خام می پرورد، چقدر  احمق است، چقدر بچگانه فریب می خورد و … هزاران دلیل داری، گاهی باید بگویی که دل معشوق با دیگری است، گاه با قهقهه به دیوانگیش می خندی که معشوق تو را هرگز ندیده، گاه از اختلاف و فاصله ها می گویی ….. می گویی و می گویی. اما او با آن قیافه ی معصوم کودکانه اما لجوج و پرشیطنت نگاهت می کند و می خندد. بر لب دریاچه نشسته پاها در آب و تو هر لحظه در اضطراب شیرجه ی بی محابای او

درست مثل کودکان سعی می کنی که با بی توجهی منصرفش کنی. نگاهش نمی کنی. به صدای شلپ شلپ پاهایش در آب هم حتی گوش نمی دهی اما می دانی که چقدر اسیر سرفروبردن در اینجاست تا کجا سر بر کند

اصل داستان همان شیرجه است. همان پریدن. تمام جان و وجود را به سمت غرق شدن هل دادن و خوب می دانی که معمولا” صخره ای زیر آب شقیقه ات را انتظار می کشد. می دانی که تمام این اشتیاق برای زخمی دیگر است. شیرجه ای و صخره ای و شناور شدن در سیالی که جانت را نوازش می کند و سربرآوردن. دست ها خالی، زخمی بر جان و چشمانی سرخ

رفته رفته این درد در جانت ته نشین می شود. یک قسمتی از تو می شود. یاد می گیری که با دل زندگی مسالمت آمیزی ایجاد کنی. او باشد و تو هم باشی. یاد می گیری که دلت گاه گاه عصیان می کند. تب می کند. هذیان می گوید و بعد هم خوب می شود

می دانم که جز اهل عشق نمی فهمند چه می گویم. مسلما” برخی با هوس های گاه و بیگاه و افسردگی های ادواری و … اشتباهش می گیرند. اما آنها که می دانند خوب می دانند

راستش من برای کلیه معشوق های عالم متاسفم و به سهم خودم شرمنده، اما واقعیت این است که خیلی کاره ای نیستند. در بسیاری از موارد شخصیت داستانی می شوند که اگر برای خودشان تعریف کنی ممکن نیست بتوانند خودشان را شناسایی کنند. آن همه خوبی و زیبایی و دلچسبی فقط از فکر هنرمند و توهم زده ی یک عاشق بر می آید. تمام رفتار و کردارش دوست داشتنی است و همین اصل حجتی است بر اثبات این که این چشم عاشق است نه ذات معشوق

شاید حتی خودش هم می داند که همه چیز مخلوق عشق اوست اما غوطه خوردن در این توهم خلسه آور را دوست می دارد. گویی روحش را به چالش می کشد. توانمندسازی روح برای خطری دیگر …. دیگر جزلحظه ی پریدن و ضربه ی صخره بر جمجمه و تلاطم مدام هیچ نمی ماند، هیچ. اصلا تفکیکی در میان نیست که بخواهی غرور کسی را شکسته بنامی یا احساس کسی را جریحه دار

اگر کسی از راه برسد و حرف حسابم را بپرسد، به واقع چیزی برای گفتن ندارم. راستش گهگاه می بینم که سرگشتگی در این مفاهیم عاشقان را به جنگی درونی وا می دارد. جنگی که حاصلی جز فرسایش روح ندارد. این کودک زیبای شوخ و بازیگوش را باید پذیرفت. بله برخی عقیم هستند و هرگز حضورش را تجربه نخواهند کرد، اما اهل عشق را گریزی نیست

فرقی نمی کند که امنیت و آرامش عشقت را به مسلخ برده باشد یا مرگ یا خیانت، فرقی نمی کند. مهم این است که اگر یکبار تنها یکبار پای دلت سریده باشد، مبتلای دردی هستی که همواره با توست. دردی که در میان موسیقی و طبیعت و همه ی چیز های خوب پیدایش می کنی و در آغوشش می کشی

دلت را می فشرد و تو حس می کنی که هنوز چقدر زنده ای. چشمانت دریایی می شود و تو در میان آن افق تار چیزهایی می بینی که تو را هر لحظه بیشتر غرق می کند

دلم برای هیچ عاشقی نمی سوزد، که حتی سخت غبطه می خورم، چون آن سوز و گداز را می شناسم. اما دلم برای آنکس که باید از عشق بگریزد سخت می سوزد. برای او که به تمامی در حسرت غوطه خوردن است و هر لحظه به دست خویش بندی محکم تر بر پای دلش می بندد. اهل عشق، عاشق عشقند و معشوقشان خود اوست و هیچ چیز دردناک تر از بستن در خانه بر روی معشوقی نیست که جانت در آتش به آغوش کشیدنش می سوزد

" /> توهمی از داستان عشق - هاله حامدی فر | Haleh Hamedifar

توهمی از داستان عشق

اشتراک گذاری

توهمی از داستان عشق

Like
Like Love Haha Wow Sad Angry
6

این قصه ی نامکرر را هر بار که می شنوم مرا وا می دارد به تاملی چند باره در این داستان. گرچه قابل انکار نیست که من هم منتظر بهانه ای هستم تا به سمت این داستان سری بخورم. بعد کافیست داستانی هم در میان آید، دیگر این دل نابکار افسار قلم را به دست می گیرد و من باید دنبالشان بدوم

می دانید من اخیرا فهمیده ام یک جماعتی هنوز هم وجود دارند که عاشق عاشقی هستند، یعنی هیچ معشوقی به اندازه ی خودشان توانایی عاشق کردنشان را ندارد. یعنی در ذات عاشقند و عاشق عاشقی

راستش در این مقوله اصل داستان همان غم است. غم عشق که تمام روز و شبت را می گیرد. ببینید بحث نکنید، آن احساس خوبی که دو نفر از در کنار هم بودن لذت می برند و با هم زندگی می کنند و سراسر امنیت و آرامش و شادی است، مسلما” احساس خیلی خوبی است و داشتنش بسی ارزشمند اما عشق نیست. خیلی به همه ی ما بر می خورد، نه؟ چون همه می خواهیم پز بدیهم که بهترینش را داریم، می خواهیم هرطور شده این برچسب را روی خوذمان بچسبانیم تا همه بدانند چقدر خوشبختیم. در حالیکه اصلا در درک مفهوم و شاید در مفاهیم ابتدایی ادبی دچار مشکل هستیم. از طرفی هم عین نقل و نبات می گوییم عاشقتم و ظاهرا” عشق می پراکنیم. جالب این جاست که همه ی این اشتباه های عمدی و سهوی در حالی رخ می دهد که همه ی ما عمدتا” آن اصل جنس را حداقل یکبار آزموده ایم. شاید رخت از شهرش بیرون کشیده باشیم، اما حتما” دلی جا گذاشته ایم

در داستان عشق هیچکس مقصر نیست. هیچ کس. درد ذات عشق است. اصلا زخمی است دردناک اما دوست داشتنی. زخمی که همیشه با تو می ماند و اگر اهل عشق باشی گهگاه، تو و گوشه ای و نوک تیز کاردی و گردش در زخمی که سوزش و جریان آن سیال سرخ به یادت می اندازد که هنوز زنده ای

در گذر روزهای زندگی، در میان همه ی دلمشغولی های روزمره و گرفتاری ها و ترس ها، ناگهان گذر نگاهی چیزی را میان جانت می لرزاند و تو می فهمی که آن اتفاق افتاده است. دلت هوایی می شود. البته این اسمی است که از این پس تو بر روی نیمه ی عاشق خودت می گذاری، دل. مرتب با او خلوت می کنی و تمام منطق های دنیا را بکار می گیری تا برایش اثبات کنی که چقدر خیال خام می پرورد، چقدر  احمق است، چقدر بچگانه فریب می خورد و … هزاران دلیل داری، گاهی باید بگویی که دل معشوق با دیگری است، گاه با قهقهه به دیوانگیش می خندی که معشوق تو را هرگز ندیده، گاه از اختلاف و فاصله ها می گویی ….. می گویی و می گویی. اما او با آن قیافه ی معصوم کودکانه اما لجوج و پرشیطنت نگاهت می کند و می خندد. بر لب دریاچه نشسته پاها در آب و تو هر لحظه در اضطراب شیرجه ی بی محابای او

درست مثل کودکان سعی می کنی که با بی توجهی منصرفش کنی. نگاهش نمی کنی. به صدای شلپ شلپ پاهایش در آب هم حتی گوش نمی دهی اما می دانی که چقدر اسیر سرفروبردن در اینجاست تا کجا سر بر کند

اصل داستان همان شیرجه است. همان پریدن. تمام جان و وجود را به سمت غرق شدن هل دادن و خوب می دانی که معمولا” صخره ای زیر آب شقیقه ات را انتظار می کشد. می دانی که تمام این اشتیاق برای زخمی دیگر است. شیرجه ای و صخره ای و شناور شدن در سیالی که جانت را نوازش می کند و سربرآوردن. دست ها خالی، زخمی بر جان و چشمانی سرخ

رفته رفته این درد در جانت ته نشین می شود. یک قسمتی از تو می شود. یاد می گیری که با دل زندگی مسالمت آمیزی ایجاد کنی. او باشد و تو هم باشی. یاد می گیری که دلت گاه گاه عصیان می کند. تب می کند. هذیان می گوید و بعد هم خوب می شود

می دانم که جز اهل عشق نمی فهمند چه می گویم. مسلما” برخی با هوس های گاه و بیگاه و افسردگی های ادواری و … اشتباهش می گیرند. اما آنها که می دانند خوب می دانند

راستش من برای کلیه معشوق های عالم متاسفم و به سهم خودم شرمنده، اما واقعیت این است که خیلی کاره ای نیستند. در بسیاری از موارد شخصیت داستانی می شوند که اگر برای خودشان تعریف کنی ممکن نیست بتوانند خودشان را شناسایی کنند. آن همه خوبی و زیبایی و دلچسبی فقط از فکر هنرمند و توهم زده ی یک عاشق بر می آید. تمام رفتار و کردارش دوست داشتنی است و همین اصل حجتی است بر اثبات این که این چشم عاشق است نه ذات معشوق

شاید حتی خودش هم می داند که همه چیز مخلوق عشق اوست اما غوطه خوردن در این توهم خلسه آور را دوست می دارد. گویی روحش را به چالش می کشد. توانمندسازی روح برای خطری دیگر …. دیگر جزلحظه ی پریدن و ضربه ی صخره بر جمجمه و تلاطم مدام هیچ نمی ماند، هیچ. اصلا تفکیکی در میان نیست که بخواهی غرور کسی را شکسته بنامی یا احساس کسی را جریحه دار

اگر کسی از راه برسد و حرف حسابم را بپرسد، به واقع چیزی برای گفتن ندارم. راستش گهگاه می بینم که سرگشتگی در این مفاهیم عاشقان را به جنگی درونی وا می دارد. جنگی که حاصلی جز فرسایش روح ندارد. این کودک زیبای شوخ و بازیگوش را باید پذیرفت. بله برخی عقیم هستند و هرگز حضورش را تجربه نخواهند کرد، اما اهل عشق را گریزی نیست

فرقی نمی کند که امنیت و آرامش عشقت را به مسلخ برده باشد یا مرگ یا خیانت، فرقی نمی کند. مهم این است که اگر یکبار تنها یکبار پای دلت سریده باشد، مبتلای دردی هستی که همواره با توست. دردی که در میان موسیقی و طبیعت و همه ی چیز های خوب پیدایش می کنی و در آغوشش می کشی

دلت را می فشرد و تو حس می کنی که هنوز چقدر زنده ای. چشمانت دریایی می شود و تو در میان آن افق تار چیزهایی می بینی که تو را هر لحظه بیشتر غرق می کند

دلم برای هیچ عاشقی نمی سوزد، که حتی سخت غبطه می خورم، چون آن سوز و گداز را می شناسم. اما دلم برای آنکس که باید از عشق بگریزد سخت می سوزد. برای او که به تمامی در حسرت غوطه خوردن است و هر لحظه به دست خویش بندی محکم تر بر پای دلش می بندد. اهل عشق، عاشق عشقند و معشوقشان خود اوست و هیچ چیز دردناک تر از بستن در خانه بر روی معشوقی نیست که جانت در آتش به آغوش کشیدنش می سوزد

Like
Like Love Haha Wow Sad Angry
6

بدون دیدگاه

    • مهدی-
    • شهریور ۲۳, ۱۳۹۸ در ۳:۳۴ قبل از ظهر-
    • پاسخ

    اول اینکه چون شمارو درست نمیشناسم تصوری راجع به اینکه قلمتون به این اندازه خوب باشه نداشتم و شگفت زده شدم به ویژه راجع به موضوع نوشته و دوم هم اینکه واقعا چیزی بود که به خوندنش نیاز داشتم
    آنچه خوبان همه میگویند رو تقریبا یکجا گفتید از این لحاظ

نظر بدهید