یاد حافظ افتادم. همیشه به یادش هستم اما امشب می خواهم برایش بنویسم، شاید جبران. سالهاست، فکر می کنم از نه یا ده سالگی که پیدایش کردم. توی غزل هایش گم شدم. غلط خواندم و غلط حفظ کردم. خلاصه با این رند زندگی کردم

ترسیدم و اشک ریختم و قسمش دادم و میان آن صفحه های سفید گاه سرزنش شدم، گاه نوازش و گاه ویران

اما همیشه با من بود. شبی از شب های سرد زمستان، عزیزترینم در کما بود و من پانزده سال بیشتر نداشتم. نگرانی و ترس تنهایی تاب و توانم گرفته بود. در آن میانه ی هراس و تشویش به گوشه ی خودم پناه بردم و رفیق خودم. رفیق حق گویم که بر آن دل جوان در دم تیر خلاص را زد

آن یار کرو خانه ی ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

گفتا که فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود

واقعا” بیچاره درست ترین تشبیه من بود در آن لحظات

اینکه حافظ همدم لحظه لحظه ی عاشقیم بوده حرف جدیدی نیست. اینکه هجران و وصل و جفا و مهر را با هم گذراندیم تازگی ندارد. اینکه او گفت و من گریستم، اینکه من گریستم و او مژده ی وصل داد تجربه ی نه من به تنهایی است. دیر ایامی است که دل فارسی زبانی از کوی عشق بی حافظ گذر نکرده

اما حافظ برای من بسیار بیش از این بود. گویی در میان همه ی آن شور و عشق و مستی، حافظ دست اندرکار  ساختن هاله ی بود از آن دست که دیگر از پس خودش نیز بر نیاید. نه اینکه رندی شدم  جامه سوز، اما شوق رندی دامنم در گرفت و خانمانم سوخت

بسیار به گوشم خواند که “رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار” تا جایی که مرامم شد و حسرت مدامم

هر دم که دل دیوانه به زنجیر کشیدم و به گوشه ای در کار عقل شدم. گذری کرد و پوزخندی و ملامتی، ” که این کند که تو کردی به ضعف همت رای؟ …. ز گنج خانه شده خیمه بر خراب زده!”، به همین یک کلام ، عنان آن مرکب، باز در کف آن دیوانه نهاد

نمی دانم قرعه ی نبرد را که در تقدیر من نهاد که همواره مشغول نبردی بوده ام، گاه آنقدر صعب و پی در پی که به گوشه ی تنهایی نشستم و فریاد کشیدم که پروردگارا مرا بس است. نه از سر ناشکری ، که خداوند از لطف و مرحمت در حقم تمام کرده و نعمت در دامنِ منِ بی مقدار بسیار. اما خود گواه است که یک چیز را از من دریغ کرده، تنها یک چیز. آرامش

می دانم که مرا اینگونه دوست می دارد، می دانم که هر معشوقی عاشقی بی قرار چون مرا بیشتر می پسندد. می دانم که هاله بودنم با آرامش در تضاد است ، می دانم که چشمان مرا خیس و شور دوست می دارد، می دانم که صدای مرا اینگونه فریاد گونه دوست می خواهد، اما در روزهای کثیف و سیاهِ پردروغ و تزویر، در شب های بی انصافی و بزدلی، گهگاه غلظت ظلمت آنچنان از حد می گذرد که ترست گم کردن امید صبح است و امنیت پلک های بسته. و من در این تاریکی نیز کورمال کورمال حافظ راجسته ام و به نور دیده خواندم “چرخ برهم زنم از غیر مرادم گردد …. من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

آری حکایت من و حافظ چند روزی نیست “دیرگاهیست کزین جام هلالی مستم

گاهی در میانه ی روزهای خوب و در حالیکه تن به آفتاب دوستی سپرده ای، در حالیکه فکر می کنی که چهره ی  دوستت را می شناسی و چقدر دوستش می داری، در همان لحظه هایی که از شیرینی داشتن کسی که رفیق است، تنت مور مور می شود ناگهان هوا ابری و تاریک می شود، آذرخشی می زند و تو ناگاه چهره ای می بینی که نمی شناسی، در کنارت نیست، پشتت ایستاده و دستانش را به سویت دراز کرده اما نه برای دعوت آغوشی، بل به قصد ضربه ای تا تو را بر زمین خیس مهمان کند. چقدر با خودت غریبه می شوی وقتی رفیقت را نمی شناسی، چقدر سردت می شود و چقدر آرزو می کنی که باران بند نیاید تا مبادا فقط گونه های تو خیسی را تجربه کند. در این لحظه ها هم باز حافظ بود و پیغام سروش

نه مجالی برای رنجیدنی گذاشت و نه کینه ای. آموخت مرا که خانه ی عشق را پاک باید نگاه داشت، اشک از چهره پاک کرد.

از بی مهری گفتم، نوازش کرد، از بی مرامی شکوه کردم، مهر بر دهانم نهاد و گفت:”وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم …. که در طریقت ما کافریست رنجیدن” . دیگر رها کردم و بخشیدم و دوست داشتم

با او به کنج میخانه نشسته ام ،خرقه رهن می مطرب کرده ام و به آب چشمه ی خورشید دامن تر نکرده ام. نماز شام غریبان به گریه آغاز کردم، رشته ی تسبیحم بگسست و معذورم داشتند

من عشق و دوستی و مصلحت و مُلک و رندی را همه با حافظ آموختم. آنچه او ریخت به پیمانه ی ما نوشیدیم ….. اگر از خمر بهشت و گر از باده ی مست. مرادم شد و همدمم، تنهایی های هاله پر شد با فراز و نشیب سماع و دعای صبح پیر خرابات نشین

مرا با دختر رز دست در آغوش انداخت و در کفم کلید گنج مقصود نهاد. امید را در دلم نهاد و عشق را در رگم روان کرد. میتلایم کرد به دردی که غیر مردن آن را دوا نباشد و نهیبم داد که نام دوا مپرس

در هیاهوی روزهای جدید و دانش و فن و مجاز ، آنکه همواره بود و هر دیوانگی را پذیرفت، مرادم بود و رفیقم.  رندی های هاله فهم کرد و آصف صاحبقرانم شد

به عبث سعی داشتم که از حال و احوال سی سال با حافظم بگویم، بیهوده تلاش کردم که راوی داستانی باشم که سراسر شور و عشق و مستی و سلوک بوده، بسیار در پیش روان بوده ام و تنها جرعه ای نوشیده ام. آنقدر اندک که از روایت خود نیز وامانده ام. پس ای یار مرا ببخش

چـگونـه سر ز خجالت برآورم بر دوست …. کـه خدمـتی به سزا بر نیامد از دستم

" /> حافظ - هاله حامدی فر | Haleh Hamedifar

حافظ

اشتراک گذاری

حافظ

Like
Like Love Haha Wow Sad Angry
1

یاد حافظ افتادم. همیشه به یادش هستم اما امشب می خواهم برایش بنویسم، شاید جبران. سالهاست، فکر می کنم از نه یا ده سالگی که پیدایش کردم. توی غزل هایش گم شدم. غلط خواندم و غلط حفظ کردم. خلاصه با این رند زندگی کردم

ترسیدم و اشک ریختم و قسمش دادم و میان آن صفحه های سفید گاه سرزنش شدم، گاه نوازش و گاه ویران

اما همیشه با من بود. شبی از شب های سرد زمستان، عزیزترینم در کما بود و من پانزده سال بیشتر نداشتم. نگرانی و ترس تنهایی تاب و توانم گرفته بود. در آن میانه ی هراس و تشویش به گوشه ی خودم پناه بردم و رفیق خودم. رفیق حق گویم که بر آن دل جوان در دم تیر خلاص را زد

آن یار کرو خانه ی ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

گفتا که فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود

واقعا” بیچاره درست ترین تشبیه من بود در آن لحظات

اینکه حافظ همدم لحظه لحظه ی عاشقیم بوده حرف جدیدی نیست. اینکه هجران و وصل و جفا و مهر را با هم گذراندیم تازگی ندارد. اینکه او گفت و من گریستم، اینکه من گریستم و او مژده ی وصل داد تجربه ی نه من به تنهایی است. دیر ایامی است که دل فارسی زبانی از کوی عشق بی حافظ گذر نکرده

اما حافظ برای من بسیار بیش از این بود. گویی در میان همه ی آن شور و عشق و مستی، حافظ دست اندرکار  ساختن هاله ی بود از آن دست که دیگر از پس خودش نیز بر نیاید. نه اینکه رندی شدم  جامه سوز، اما شوق رندی دامنم در گرفت و خانمانم سوخت

بسیار به گوشم خواند که “رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار” تا جایی که مرامم شد و حسرت مدامم

هر دم که دل دیوانه به زنجیر کشیدم و به گوشه ای در کار عقل شدم. گذری کرد و پوزخندی و ملامتی، ” که این کند که تو کردی به ضعف همت رای؟ …. ز گنج خانه شده خیمه بر خراب زده!”، به همین یک کلام ، عنان آن مرکب، باز در کف آن دیوانه نهاد

نمی دانم قرعه ی نبرد را که در تقدیر من نهاد که همواره مشغول نبردی بوده ام، گاه آنقدر صعب و پی در پی که به گوشه ی تنهایی نشستم و فریاد کشیدم که پروردگارا مرا بس است. نه از سر ناشکری ، که خداوند از لطف و مرحمت در حقم تمام کرده و نعمت در دامنِ منِ بی مقدار بسیار. اما خود گواه است که یک چیز را از من دریغ کرده، تنها یک چیز. آرامش

می دانم که مرا اینگونه دوست می دارد، می دانم که هر معشوقی عاشقی بی قرار چون مرا بیشتر می پسندد. می دانم که هاله بودنم با آرامش در تضاد است ، می دانم که چشمان مرا خیس و شور دوست می دارد، می دانم که صدای مرا اینگونه فریاد گونه دوست می خواهد، اما در روزهای کثیف و سیاهِ پردروغ و تزویر، در شب های بی انصافی و بزدلی، گهگاه غلظت ظلمت آنچنان از حد می گذرد که ترست گم کردن امید صبح است و امنیت پلک های بسته. و من در این تاریکی نیز کورمال کورمال حافظ راجسته ام و به نور دیده خواندم “چرخ برهم زنم از غیر مرادم گردد …. من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

آری حکایت من و حافظ چند روزی نیست “دیرگاهیست کزین جام هلالی مستم

گاهی در میانه ی روزهای خوب و در حالیکه تن به آفتاب دوستی سپرده ای، در حالیکه فکر می کنی که چهره ی  دوستت را می شناسی و چقدر دوستش می داری، در همان لحظه هایی که از شیرینی داشتن کسی که رفیق است، تنت مور مور می شود ناگهان هوا ابری و تاریک می شود، آذرخشی می زند و تو ناگاه چهره ای می بینی که نمی شناسی، در کنارت نیست، پشتت ایستاده و دستانش را به سویت دراز کرده اما نه برای دعوت آغوشی، بل به قصد ضربه ای تا تو را بر زمین خیس مهمان کند. چقدر با خودت غریبه می شوی وقتی رفیقت را نمی شناسی، چقدر سردت می شود و چقدر آرزو می کنی که باران بند نیاید تا مبادا فقط گونه های تو خیسی را تجربه کند. در این لحظه ها هم باز حافظ بود و پیغام سروش

نه مجالی برای رنجیدنی گذاشت و نه کینه ای. آموخت مرا که خانه ی عشق را پاک باید نگاه داشت، اشک از چهره پاک کرد.

از بی مهری گفتم، نوازش کرد، از بی مرامی شکوه کردم، مهر بر دهانم نهاد و گفت:”وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم …. که در طریقت ما کافریست رنجیدن” . دیگر رها کردم و بخشیدم و دوست داشتم

با او به کنج میخانه نشسته ام ،خرقه رهن می مطرب کرده ام و به آب چشمه ی خورشید دامن تر نکرده ام. نماز شام غریبان به گریه آغاز کردم، رشته ی تسبیحم بگسست و معذورم داشتند

من عشق و دوستی و مصلحت و مُلک و رندی را همه با حافظ آموختم. آنچه او ریخت به پیمانه ی ما نوشیدیم ….. اگر از خمر بهشت و گر از باده ی مست. مرادم شد و همدمم، تنهایی های هاله پر شد با فراز و نشیب سماع و دعای صبح پیر خرابات نشین

مرا با دختر رز دست در آغوش انداخت و در کفم کلید گنج مقصود نهاد. امید را در دلم نهاد و عشق را در رگم روان کرد. میتلایم کرد به دردی که غیر مردن آن را دوا نباشد و نهیبم داد که نام دوا مپرس

در هیاهوی روزهای جدید و دانش و فن و مجاز ، آنکه همواره بود و هر دیوانگی را پذیرفت، مرادم بود و رفیقم.  رندی های هاله فهم کرد و آصف صاحبقرانم شد

به عبث سعی داشتم که از حال و احوال سی سال با حافظم بگویم، بیهوده تلاش کردم که راوی داستانی باشم که سراسر شور و عشق و مستی و سلوک بوده، بسیار در پیش روان بوده ام و تنها جرعه ای نوشیده ام. آنقدر اندک که از روایت خود نیز وامانده ام. پس ای یار مرا ببخش

چـگونـه سر ز خجالت برآورم بر دوست …. کـه خدمـتی به سزا بر نیامد از دستم

Like
Like Love Haha Wow Sad Angry
1

4 دیدگاه

  • سلام.خواستم بابت وبسایت خوبتون ازتون تشکر
    کنم و امیدوارم باعث ایجاد انگیزه براتون بشه

  • اقا خیلی وبسایتتون عالیه

نظر بدهید