با  عشق به همسرم و عرض ارادت به تمام مردانی که با همکاری و دوستی مرا حمایت، تایید و کمک کرده اند، درد دلی داشته ام از روزها که اخیرا” گریبانم گرفت

 

________________________________________________________________________________________

 خیلی فکر کردم که حس این روزهایم را چطور بنویسم. آخرش دیدم که کسی در میان سرنوشتم هست که بیش از هرکس دوست دارم از او و به او بنویسم. پس شد نامه ای برای مادر بزرگم برای جان جان

سلام

الان چهار سالی هست که از پیشمان رفته ای. بیش از چهار سال است که تو رفتی و من تنهاتر شدم. ۱۳ سال پیش که همه رفتند، مامان، بابا، حامد و هدی … از میان آن خانواده ی قدیمی ۷ نفری روی خاک ایران من ماندم و تو. تویی که قربان صدقه ام می رفتی و می گفتی: ” من می فهمم تو چجوری زندگی می کنی”. من که از ۲۳ سالگی میان زندگی مشترک رها شدم و هرگز برای کمک گرفتن بازنگشتم. من که همیشه همراه بودم و خیلی تنها مانده بودم. من که مسئولیت همیشه کوه کوه روی شانه ام سوار شد یا شاید هم خودم داوطلب بودم برای سُر دادن شانه ام زیر بارش …. تو می گفتی من می فهمم تو چطور زندگی می کنی. همان روزهایی که ۹ شب از شوش شرقی به سمت خانه مان در جنت آباد راه می افتادم. همان موقعی که نمی دانستیم این ماه از پس اجاره خانه برمی آییم یا نه. همان روزهایی که مامان خبر نداشت و غرق در داستان های حامد و هدی بود …. تو نگاهی داشتی که بیش از هرزمان دیگر هم جنس بود و آشنا و حامی

از آن قدیم ها، تو پسر دوست داشتی. حسرتی که در دلت ماند. یادم هست مامان می گفت که تا زمانی که سال دوم دانشگاه بود تو هنوز تلاشت برای داشتن فرزندی ،البته پسری، را ادامه می دادی. یادم می آید که همیشه می گفتی پسر پسر قند عسل، یادم هست که وقتی حامد به دنیا آمد چه می کردی و هرکاری که می کرد و من اعتراض می کردم به راحتی می گفتی: ” آخه اون پسره” …. یادت هست؟ بالاخره فکر می کنم ۱۳ یا ۱۴ ساله بودم که یک روز ازتو خواستم که به من بگویی چرا اینقدر پسر دوست داری؟ چرا تولد دخترها برای تو گویی یک اشتباه است؟ …  توی چشمانم نگاه کردی. نگاهی انگار از عمق تاریخ پردرد یک ملت. شاید اول خواستی جواب درستی ندهی اما وقتی جدیتم را دیدی تمام بی رحمی وجودت را جمع کردی و گفتی: “چون زن بدبخته” ….. خیلی بهم برخورد. خیلی. گفتم: “یعنی چه؟ اصلا” هم اینطور نیست. این حرفها چیه؟” …… اما تو گفتی: “تو نمی فهمی. تو اینها را نمی فهمی. هنوز زوده” ……. راست می گفتی زود بود برای فهمیدنم، خیلی زود. نه اینکه بعداها فهمیدم که زن به قول تو بدبخته، نه، اما تو را فهمیدم، بالاخره تو را فهمیدم

خیلی طول کشید تا فهمیدم.

تو یک دختر روستایی جنوبی بودی که یک افسر جوان شمالی و اشرافی عاشقت شد. درست مثل فیلم ها. و زمانی خانواده اش خبر دار شدند که فروغ کوچکت به دنیا آمده بود. پدرش آمد. پدری که دخترانش در دهه ۱۳۱۰ و ۱۳۲۰ معلم ویلون داشتند، آمد تا عروسش را ببیند. عروسی که سواد خواندن و نوشتن نداشت. عروسی که جز قد بلند و چشمان گیرایش هیچ حسنی نداشت. رعیت، فقیر، فرزند خانواده ای با یازده فرزند، در میان کویر …. کبری را نپسندید.

نه تنها نپسندید که هرچه کرد نتوانست به شکلی وصله ای بزند بر قامت خانواده اش. مناسب پسر افسر و خوش قد و قامت و زیباییش نبود. هرلحظه نامزد های احتمالی پسرش را با تو مقایسه می کرد و جانش به درد می آمد. جواهراتی را که آورده بود به پسرش داد گفت: ” همه را به او بده. پولی هم برای فرزندش بده، یا دخترک را هم بگیرتا ببریم اما رهایش کن و  بیا برویم.” تو برایم گفتی که التماس کردی، خواهش کردی و گفتی: ” نمی خواهم همسرت باشم اما مگر تو کلفت نمی خواهی؟ من را ببر کلفتی تو و بچه ات را می کنم. زن دیگری بگیر من خدمتتان را می کنم” ….. اما او قبول نکرد. می خواست برود حتی بدون فروغ …

پدر بزرگم می گفت، هنگامی که مشغول جمع کردن اسباب هایش بوده یک کفش کوچک فروغ را میان وسایلش می بیند و پایش شل می شود. توان رفتن را از او می گیرد. کفشی که هرگز کسی ندانست چگونه از میان اسباب های او سر در آورد! دلش در گرو ماند و گفت: “جمع کن، با هم می رویم” و تو را برد، به میانه ی آن خانواده ی اشرافی و پرطمطراق و پرافاده

حالا تو در میان خانواده ای که هیچ یک تو را نمی خواهند تنهاترین تنها هستی. خواهر شوهر هایی که لباسهایشان را بهترین خیاط های ایران می دوختند،  زبان فرانسه می دانستند و دانشجوی دانشگاه تهران بودند. مادر شوهری که تو را یک حیله گر افسونگر می دانست و نه تنها دوستت نداشت که تحمل دیدنت را هم نداشت.

اینجای داستان است که خیلی دوستت دارم. اینجاست که سخت با تو حال می کنم و ریشه ی ژنتیک برخی سرسختی هایم را پیدا می کنم. بالاخره با خواهر شوهر کم ادعا تر ارتباط برقرار می کنی. و شروع می کنی به نگاه کردن. چطور باید لباس پوشید؟ چطور باید آرایش کرد؟  مدل راه رفتن و ….. سراپا چشم، سراپا گوش …. باید سریع یاد می گرفتی. از خرجی خانه خرد خرد کنار می گذاری و خیاط را پیدا می کنی و عین همان لباس ها را می دوزی. اولین ترفند برای پیدا کردن یک همراه این است که خواهر شوهر کوچکتر را همراه کنی. لباس هایی مثل آنها، کفش هایی مثل آنها با آن قد و قامت بلند و آن چشمان گیرا دیگر در ظاهر تو وصله ی ناجوری نیستی…. نه دیگر نیستی

مرحله ی بعد نفوذ در فامیل درجه ی دو است از راه محبت. مهمانی، پختن غذا های خوشمزه و …. چیزی نگذشت که دیگر قابل حذف نبودی. در آن خانواده ی اشرافی کبری خانمی شدی برای خودت و خانم سرهنگی شدی در محافل رسمی. اما درد بی سوادی جانت را می خراشید.  آن قالب زنانه ی دهه ی ۲۰ و ۳۰ برای جانت خیلی تنگ بود و هر لحظه سرکشی می کرد. زندگیت آرام نبود. پر تلاطم و پر درگیری اما فروغت بزرگ می شد و تو شهر به شهر به دنبال همسرت می رفتی. کلاس های اکابر و پزشکان زنان دیگر جزیی از زندگیت شده بود. عطش تو برای باسوادی حتی تا دهه ی ۶۰ ادامه داشت. حتی هدی هم فکر می کنم به یاد بیاورد کتاب و دفتر های تو را

اما این تمام داستان نبود. تو مردتر از آن بودی که خانواده ات را رها کنی. ریشه هایت را انکار کنی. یادم هست که یک بار در مورد یکی از بچه های مدرسه گفتم : “نه بابا! از اون دهاتی هاست” و تو پرخاشگرانه به من گفتی: “تمام روزیتون از همون دهاتی ها میاد. مگر دهاتی ها چه ایرادی دارند؟”

الان فکر می کنم که چقدر بزرگ و با اصالت بودی. تو خودت را میان آن همه جواهر و رنگ و ابریشم گم نکردی. تو هرگز خودت را و ریشه هایت را انکار نکردی. تو که ۴ برادرت را دیفتری کشت در سفری به زادگاهت برادر دیگری را مبتلا دیدی. کوچکترین برادر و تو او را برداشتی و به شهر آوردی. از مهلکه ی آن خفگی وحشتناک رهاندی. این یک برادر را نجات دادی. ماشاالله را پیش خودت نگهداشتی.

برای آینده ی دو برادر باقی مانده ات همه گونه جنگیدی. دو برادر باقیمانده را در نوجوانی به شهر آوردی و سرکار فرستادی. برایم می گفتی که هردو از کار موزائیک سازی می آمدند. دستهایی غرق خون از جراحت سائیدن سیمان و تو تیمارگر این دستها بودی و پشتیبان دو برادری که نباید سرنوشت پدر را به ارث ببرند. نباید در آن شهر کویری غرق در تریاک بمانند و پای منقل پیر شوند … و چنین کردی.  چیزی نگذشت که هر دو زیر سن ۳۰ سالگی هرکدام کارخانه داری بودند و تاجری موفق …. مرحبا بر تو جان جان که با دست خالی، بی سواد، با جنگ و درگیری با همسرت یکی یکی آرزوها را تحقق بخشیدی. تو در قبال تمام آن خانواده احساس مسئولیت می کردی. تو که خودت را از آن میانه بیرون کشیده بودی با ذره ذره جمع کردن از خرجی ها و کارهای یواشکی همه را پشتیبانی می کردی. همه را، مادر را، خواهران را، فرزندان خواهران را ….. بزرگ بودی و زیر پر و بال ضعیف را می گرفتی، پر و بالی که باسواد تر ها و به ظاهر مردها و قدرتمند تر ها عرضه اش را نداشتند. حتی جوانان خانواده ی همسرت نیز گهگاه به تو پناه می آوردند.

در این میان فروغت بزرگ می شد. دردانه ی پدر. مرتب می گفتی: “فروغ فقط درس بخوان. فروغ باید خودت کار کنی. باید دستت توی جیبت برود. مهم نیست شوهرت چکاره است، شاید بخواهی به گدا پول بدهی باید خودت بتوانی از جیب خودت بدهی. “

حتی مثالت هم بلند نظرانه بود ………. و تو، خود تو به من گفتی که زن بدبخته!!!

راست می گفتی. امروز با تمام خون و گوشتم درکت می کنم. شاید جمله خوبی نگفتی اما تمام حس صادقانه ی تو بود و من می فهمم

می دانم که هرگز دلت نمی خواهد این تصدیق را از من بشنوی. چون این آخر ها حتی هرروز بیشتر حس می کردم که تحسینم می کنی. اگرچه هرگز به اندازه ی تو بزرگ و جسور نبوده ام. اما حس می کردم که تابوی تاریخ زندگیت را شکسته ام. برای همین بود که غزل شد اولین دردانه ی “جان جان” که دختر بود. اولین دختری که تو گفتی “به صد پسر می ارزه”

یادت هست؟

تو می گفتی، همان تویی که تا چند سال پیش به خانمی که دختری به دنیا آورده بود دلداری می دادی. همان تو

انگار بعد از دو نسل نصیحت هایت به ثمر نشست. هاله گوش کرد. فقط درس خواند و درس خواند و بعد هم کار کرد و کار کرد و مستقل شد. حتی کار آفرید و مردان و زنان بسیاری را به کار دعوت کرد. همانی شد که شاید در جوانی در تو می جوشید و تو نمی توانستی و نمی شد. برای همین غزلک دردانه ات شد و تو نزدیکترین دوستش بودی. هم بازی تمام بازی هایش

اما این روزها دلم سخت پر درد است و  دیر ایامی است که با دل خونین لب خندان می آورم. جان جان! می دانی؟ این جماعت به ظاهر مرد انکارم می کنند. دیگر زورشان نمی رسد که سرکوبم کنند اینبار نادیده ام می گیرند. مردان ضعیف و ناموفق را در جمع می پذیرند اما تحملی برای پذیرش من نیست. هرجا بتوانند ضرب شست و زورشان را نشان می دهند. هرجایی که زورشان برسد.

بدترین قسمت داستان همان نادیده گرفتن است. انگار نیستم. فقط گهگاه به عنوان اشانتیون برای اینکه جو فقط مردانه نباشد و به تعبیر من بزرگترین استفاده ی ابزاری از زن !

حتی می توانم حرفهایی که پشت سرم می زنند را بشنوم.

خیلی فکر کردم تا فهمیدم که چرا تو بلند حرف می زدی و من هم بلند حرف می زنم؟ چون مجبور بوده ام با طنین صدایم توجهشان را جلب کنم، حتما تو هم آن روزها برای اثبات بودنت مجبور شده ای. با حرارت حرف می زنم، با هیجان. هیجان و حرارتی به ارث رسیده از نسل های قبل تا باورم کنند. تا بپذیرند که حرف حساب می زنم. هیجانی از سر ظلم و فریادی از گلوی مظلوم. کسی باور نمی کند که من و تو مظلوم باشیم. شاید تنها خودمان می فهمیم. فقط خودمان می فهمیم عمق آن ظلمی را که بر ما رفته است.

هر لحظه صدای حرفهای مسخره شان پشت سرم را می شنوم. بغض و حسادت و غلیان عدم تحملشان را بو می کشم. پژواک کلمه ی “زن” را در دره ی عمیق احساس های کمبودشان می شنوم. ضربه های تازیانه ی سرکوبشان را هر روز و هر لحظه بر تنم حس می کنم اما به قول تو ” پوست کلفتی دارم من”.

شاید در خلوت اشک بریزم و فریاد بزنم اما تمام می شود و بلند می شوم برای نبردی دیگر. نبردی فقط برای بودن. برای اینکه یک قدم فقط یک قدم دیگر جلو برویم به سمت پذیرش زن به عنوان نیمه ی غیر مرد و شاید مردانه تر جامعه.

دلخوشیم وجود مردانی است که دوستم دارند و همراهی و حمایتم می کنند. انرژی گرفتن از نگاه زنانی که از بودنم و ماندنم امید می گیرند. اینها دلیل من است تا به راهم ادامه بدهم تا فردای آنها باشم و فرزندانشان.

هرروز تیغ نارو و دروغ و تزویری را از جانم بیرون می کشم. به تو فکر می کنم. بازهم به تو که چقدر بزرگواری و انگیزه و مردانگی ات را محدودیت های زمان و امکانات محبوس کرد. درد را از یاد می برم و برای فردای غزلک ها، برای روزی که انسانیت جایگزین جنسیت شود سخت تلاش می کنم.

سی سال گذشت تا بفهمم که بر تو چه گذشت. بلوغی می خواست و پختگی ای. عمق درد نادیده گرفته شدن در عین بهتر بودن را باید مزه مزه می کردم تا بفهمم وارث کدام ظلم هستم.

" /> وارث - هاله حامدی فر | Haleh Hamedifar

وارث

اشتراک گذاری

وارث

Like
Like Love Haha Wow Sad Angry
3713

با  عشق به همسرم و عرض ارادت به تمام مردانی که با همکاری و دوستی مرا حمایت، تایید و کمک کرده اند، درد دلی داشته ام از روزها که اخیرا” گریبانم گرفت

 

________________________________________________________________________________________

 خیلی فکر کردم که حس این روزهایم را چطور بنویسم. آخرش دیدم که کسی در میان سرنوشتم هست که بیش از هرکس دوست دارم از او و به او بنویسم. پس شد نامه ای برای مادر بزرگم برای جان جان

سلام

الان چهار سالی هست که از پیشمان رفته ای. بیش از چهار سال است که تو رفتی و من تنهاتر شدم. ۱۳ سال پیش که همه رفتند، مامان، بابا، حامد و هدی … از میان آن خانواده ی قدیمی ۷ نفری روی خاک ایران من ماندم و تو. تویی که قربان صدقه ام می رفتی و می گفتی: ” من می فهمم تو چجوری زندگی می کنی”. من که از ۲۳ سالگی میان زندگی مشترک رها شدم و هرگز برای کمک گرفتن بازنگشتم. من که همیشه همراه بودم و خیلی تنها مانده بودم. من که مسئولیت همیشه کوه کوه روی شانه ام سوار شد یا شاید هم خودم داوطلب بودم برای سُر دادن شانه ام زیر بارش …. تو می گفتی من می فهمم تو چطور زندگی می کنی. همان روزهایی که ۹ شب از شوش شرقی به سمت خانه مان در جنت آباد راه می افتادم. همان موقعی که نمی دانستیم این ماه از پس اجاره خانه برمی آییم یا نه. همان روزهایی که مامان خبر نداشت و غرق در داستان های حامد و هدی بود …. تو نگاهی داشتی که بیش از هرزمان دیگر هم جنس بود و آشنا و حامی

از آن قدیم ها، تو پسر دوست داشتی. حسرتی که در دلت ماند. یادم هست مامان می گفت که تا زمانی که سال دوم دانشگاه بود تو هنوز تلاشت برای داشتن فرزندی ،البته پسری، را ادامه می دادی. یادم می آید که همیشه می گفتی پسر پسر قند عسل، یادم هست که وقتی حامد به دنیا آمد چه می کردی و هرکاری که می کرد و من اعتراض می کردم به راحتی می گفتی: ” آخه اون پسره” …. یادت هست؟ بالاخره فکر می کنم ۱۳ یا ۱۴ ساله بودم که یک روز ازتو خواستم که به من بگویی چرا اینقدر پسر دوست داری؟ چرا تولد دخترها برای تو گویی یک اشتباه است؟ …  توی چشمانم نگاه کردی. نگاهی انگار از عمق تاریخ پردرد یک ملت. شاید اول خواستی جواب درستی ندهی اما وقتی جدیتم را دیدی تمام بی رحمی وجودت را جمع کردی و گفتی: “چون زن بدبخته” ….. خیلی بهم برخورد. خیلی. گفتم: “یعنی چه؟ اصلا” هم اینطور نیست. این حرفها چیه؟” …… اما تو گفتی: “تو نمی فهمی. تو اینها را نمی فهمی. هنوز زوده” ……. راست می گفتی زود بود برای فهمیدنم، خیلی زود. نه اینکه بعداها فهمیدم که زن به قول تو بدبخته، نه، اما تو را فهمیدم، بالاخره تو را فهمیدم

خیلی طول کشید تا فهمیدم.

تو یک دختر روستایی جنوبی بودی که یک افسر جوان شمالی و اشرافی عاشقت شد. درست مثل فیلم ها. و زمانی خانواده اش خبر دار شدند که فروغ کوچکت به دنیا آمده بود. پدرش آمد. پدری که دخترانش در دهه ۱۳۱۰ و ۱۳۲۰ معلم ویلون داشتند، آمد تا عروسش را ببیند. عروسی که سواد خواندن و نوشتن نداشت. عروسی که جز قد بلند و چشمان گیرایش هیچ حسنی نداشت. رعیت، فقیر، فرزند خانواده ای با یازده فرزند، در میان کویر …. کبری را نپسندید.

نه تنها نپسندید که هرچه کرد نتوانست به شکلی وصله ای بزند بر قامت خانواده اش. مناسب پسر افسر و خوش قد و قامت و زیباییش نبود. هرلحظه نامزد های احتمالی پسرش را با تو مقایسه می کرد و جانش به درد می آمد. جواهراتی را که آورده بود به پسرش داد گفت: ” همه را به او بده. پولی هم برای فرزندش بده، یا دخترک را هم بگیرتا ببریم اما رهایش کن و  بیا برویم.” تو برایم گفتی که التماس کردی، خواهش کردی و گفتی: ” نمی خواهم همسرت باشم اما مگر تو کلفت نمی خواهی؟ من را ببر کلفتی تو و بچه ات را می کنم. زن دیگری بگیر من خدمتتان را می کنم” ….. اما او قبول نکرد. می خواست برود حتی بدون فروغ …

پدر بزرگم می گفت، هنگامی که مشغول جمع کردن اسباب هایش بوده یک کفش کوچک فروغ را میان وسایلش می بیند و پایش شل می شود. توان رفتن را از او می گیرد. کفشی که هرگز کسی ندانست چگونه از میان اسباب های او سر در آورد! دلش در گرو ماند و گفت: “جمع کن، با هم می رویم” و تو را برد، به میانه ی آن خانواده ی اشرافی و پرطمطراق و پرافاده

حالا تو در میان خانواده ای که هیچ یک تو را نمی خواهند تنهاترین تنها هستی. خواهر شوهر هایی که لباسهایشان را بهترین خیاط های ایران می دوختند،  زبان فرانسه می دانستند و دانشجوی دانشگاه تهران بودند. مادر شوهری که تو را یک حیله گر افسونگر می دانست و نه تنها دوستت نداشت که تحمل دیدنت را هم نداشت.

اینجای داستان است که خیلی دوستت دارم. اینجاست که سخت با تو حال می کنم و ریشه ی ژنتیک برخی سرسختی هایم را پیدا می کنم. بالاخره با خواهر شوهر کم ادعا تر ارتباط برقرار می کنی. و شروع می کنی به نگاه کردن. چطور باید لباس پوشید؟ چطور باید آرایش کرد؟  مدل راه رفتن و ….. سراپا چشم، سراپا گوش …. باید سریع یاد می گرفتی. از خرجی خانه خرد خرد کنار می گذاری و خیاط را پیدا می کنی و عین همان لباس ها را می دوزی. اولین ترفند برای پیدا کردن یک همراه این است که خواهر شوهر کوچکتر را همراه کنی. لباس هایی مثل آنها، کفش هایی مثل آنها با آن قد و قامت بلند و آن چشمان گیرا دیگر در ظاهر تو وصله ی ناجوری نیستی…. نه دیگر نیستی

مرحله ی بعد نفوذ در فامیل درجه ی دو است از راه محبت. مهمانی، پختن غذا های خوشمزه و …. چیزی نگذشت که دیگر قابل حذف نبودی. در آن خانواده ی اشرافی کبری خانمی شدی برای خودت و خانم سرهنگی شدی در محافل رسمی. اما درد بی سوادی جانت را می خراشید.  آن قالب زنانه ی دهه ی ۲۰ و ۳۰ برای جانت خیلی تنگ بود و هر لحظه سرکشی می کرد. زندگیت آرام نبود. پر تلاطم و پر درگیری اما فروغت بزرگ می شد و تو شهر به شهر به دنبال همسرت می رفتی. کلاس های اکابر و پزشکان زنان دیگر جزیی از زندگیت شده بود. عطش تو برای باسوادی حتی تا دهه ی ۶۰ ادامه داشت. حتی هدی هم فکر می کنم به یاد بیاورد کتاب و دفتر های تو را

اما این تمام داستان نبود. تو مردتر از آن بودی که خانواده ات را رها کنی. ریشه هایت را انکار کنی. یادم هست که یک بار در مورد یکی از بچه های مدرسه گفتم : “نه بابا! از اون دهاتی هاست” و تو پرخاشگرانه به من گفتی: “تمام روزیتون از همون دهاتی ها میاد. مگر دهاتی ها چه ایرادی دارند؟”

الان فکر می کنم که چقدر بزرگ و با اصالت بودی. تو خودت را میان آن همه جواهر و رنگ و ابریشم گم نکردی. تو هرگز خودت را و ریشه هایت را انکار نکردی. تو که ۴ برادرت را دیفتری کشت در سفری به زادگاهت برادر دیگری را مبتلا دیدی. کوچکترین برادر و تو او را برداشتی و به شهر آوردی. از مهلکه ی آن خفگی وحشتناک رهاندی. این یک برادر را نجات دادی. ماشاالله را پیش خودت نگهداشتی.

برای آینده ی دو برادر باقی مانده ات همه گونه جنگیدی. دو برادر باقیمانده را در نوجوانی به شهر آوردی و سرکار فرستادی. برایم می گفتی که هردو از کار موزائیک سازی می آمدند. دستهایی غرق خون از جراحت سائیدن سیمان و تو تیمارگر این دستها بودی و پشتیبان دو برادری که نباید سرنوشت پدر را به ارث ببرند. نباید در آن شهر کویری غرق در تریاک بمانند و پای منقل پیر شوند … و چنین کردی.  چیزی نگذشت که هر دو زیر سن ۳۰ سالگی هرکدام کارخانه داری بودند و تاجری موفق …. مرحبا بر تو جان جان که با دست خالی، بی سواد، با جنگ و درگیری با همسرت یکی یکی آرزوها را تحقق بخشیدی. تو در قبال تمام آن خانواده احساس مسئولیت می کردی. تو که خودت را از آن میانه بیرون کشیده بودی با ذره ذره جمع کردن از خرجی ها و کارهای یواشکی همه را پشتیبانی می کردی. همه را، مادر را، خواهران را، فرزندان خواهران را ….. بزرگ بودی و زیر پر و بال ضعیف را می گرفتی، پر و بالی که باسواد تر ها و به ظاهر مردها و قدرتمند تر ها عرضه اش را نداشتند. حتی جوانان خانواده ی همسرت نیز گهگاه به تو پناه می آوردند.

در این میان فروغت بزرگ می شد. دردانه ی پدر. مرتب می گفتی: “فروغ فقط درس بخوان. فروغ باید خودت کار کنی. باید دستت توی جیبت برود. مهم نیست شوهرت چکاره است، شاید بخواهی به گدا پول بدهی باید خودت بتوانی از جیب خودت بدهی. “

حتی مثالت هم بلند نظرانه بود ………. و تو، خود تو به من گفتی که زن بدبخته!!!

راست می گفتی. امروز با تمام خون و گوشتم درکت می کنم. شاید جمله خوبی نگفتی اما تمام حس صادقانه ی تو بود و من می فهمم

می دانم که هرگز دلت نمی خواهد این تصدیق را از من بشنوی. چون این آخر ها حتی هرروز بیشتر حس می کردم که تحسینم می کنی. اگرچه هرگز به اندازه ی تو بزرگ و جسور نبوده ام. اما حس می کردم که تابوی تاریخ زندگیت را شکسته ام. برای همین بود که غزل شد اولین دردانه ی “جان جان” که دختر بود. اولین دختری که تو گفتی “به صد پسر می ارزه”

یادت هست؟

تو می گفتی، همان تویی که تا چند سال پیش به خانمی که دختری به دنیا آورده بود دلداری می دادی. همان تو

انگار بعد از دو نسل نصیحت هایت به ثمر نشست. هاله گوش کرد. فقط درس خواند و درس خواند و بعد هم کار کرد و کار کرد و مستقل شد. حتی کار آفرید و مردان و زنان بسیاری را به کار دعوت کرد. همانی شد که شاید در جوانی در تو می جوشید و تو نمی توانستی و نمی شد. برای همین غزلک دردانه ات شد و تو نزدیکترین دوستش بودی. هم بازی تمام بازی هایش

اما این روزها دلم سخت پر درد است و  دیر ایامی است که با دل خونین لب خندان می آورم. جان جان! می دانی؟ این جماعت به ظاهر مرد انکارم می کنند. دیگر زورشان نمی رسد که سرکوبم کنند اینبار نادیده ام می گیرند. مردان ضعیف و ناموفق را در جمع می پذیرند اما تحملی برای پذیرش من نیست. هرجا بتوانند ضرب شست و زورشان را نشان می دهند. هرجایی که زورشان برسد.

بدترین قسمت داستان همان نادیده گرفتن است. انگار نیستم. فقط گهگاه به عنوان اشانتیون برای اینکه جو فقط مردانه نباشد و به تعبیر من بزرگترین استفاده ی ابزاری از زن !

حتی می توانم حرفهایی که پشت سرم می زنند را بشنوم.

خیلی فکر کردم تا فهمیدم که چرا تو بلند حرف می زدی و من هم بلند حرف می زنم؟ چون مجبور بوده ام با طنین صدایم توجهشان را جلب کنم، حتما تو هم آن روزها برای اثبات بودنت مجبور شده ای. با حرارت حرف می زنم، با هیجان. هیجان و حرارتی به ارث رسیده از نسل های قبل تا باورم کنند. تا بپذیرند که حرف حساب می زنم. هیجانی از سر ظلم و فریادی از گلوی مظلوم. کسی باور نمی کند که من و تو مظلوم باشیم. شاید تنها خودمان می فهمیم. فقط خودمان می فهمیم عمق آن ظلمی را که بر ما رفته است.

هر لحظه صدای حرفهای مسخره شان پشت سرم را می شنوم. بغض و حسادت و غلیان عدم تحملشان را بو می کشم. پژواک کلمه ی “زن” را در دره ی عمیق احساس های کمبودشان می شنوم. ضربه های تازیانه ی سرکوبشان را هر روز و هر لحظه بر تنم حس می کنم اما به قول تو ” پوست کلفتی دارم من”.

شاید در خلوت اشک بریزم و فریاد بزنم اما تمام می شود و بلند می شوم برای نبردی دیگر. نبردی فقط برای بودن. برای اینکه یک قدم فقط یک قدم دیگر جلو برویم به سمت پذیرش زن به عنوان نیمه ی غیر مرد و شاید مردانه تر جامعه.

دلخوشیم وجود مردانی است که دوستم دارند و همراهی و حمایتم می کنند. انرژی گرفتن از نگاه زنانی که از بودنم و ماندنم امید می گیرند. اینها دلیل من است تا به راهم ادامه بدهم تا فردای آنها باشم و فرزندانشان.

هرروز تیغ نارو و دروغ و تزویری را از جانم بیرون می کشم. به تو فکر می کنم. بازهم به تو که چقدر بزرگواری و انگیزه و مردانگی ات را محدودیت های زمان و امکانات محبوس کرد. درد را از یاد می برم و برای فردای غزلک ها، برای روزی که انسانیت جایگزین جنسیت شود سخت تلاش می کنم.

سی سال گذشت تا بفهمم که بر تو چه گذشت. بلوغی می خواست و پختگی ای. عمق درد نادیده گرفته شدن در عین بهتر بودن را باید مزه مزه می کردم تا بفهمم وارث کدام ظلم هستم.

Like
Like Love Haha Wow Sad Angry
3713

13 دیدگاه

    • سارا-
    • تیر ۲۱, ۱۳۹۶ در ۱۱:۲۱ قبل از ظهر-
    • پاسخ

    شما باعث افتخار همه دخترها هستید و کسی که جرات میده تا بین تمام مردها و جامعه مردسالاری محکم به جلو قدر برداریم.
    ممنون برای نوشته

    • ناشناس-
    • شهریور ۱۱, ۱۳۹۶ در ۱۰:۴۷ قبل از ظهر-
    • پاسخ

    همیشه معتقد بودم یک ادم بزرگ، بزرگیش یک شبه حاصل نمیشه قطعا از یکی دو نسل قبلش شروع میشه

    • ناشناس-
    • اسفند ۱۷, ۱۳۹۶ در ۱:۳۴ بعد از ظهر-
    • پاسخ

    شما سپری هستید مستحکم بر نافرجام های زمانه

    • فاطی-
    • اسفند ۱۷, ۱۳۹۶ در ۴:۲۴ بعد از ظهر-
    • پاسخ

    یکی از زنانی که از بودن و ماندن شما امید میگیره خودم منم. واقعا لذت بردم از نوشته قشنگتون. امیدوارم روح مادربزرگ قرین رحمت باشه

    • مهسا گوهری-
    • اسفند ۱۷, ۱۳۹۶ در ۸:۰۹ بعد از ظهر-
    • پاسخ

    واقعا زیبا بود
    خوشحالم از اینکه کنار بانویی مثل شما کسب تجربه میکنم و سعی میکنم همیشه شما رو سرلوحه خودم قرار بدم و از اینکه اینقدر خاکی هستین لذت میبرم.

    • شيوا-
    • اسفند ۱۸, ۱۳۹۶ در ۱۲:۰۳ قبل از ظهر-
    • پاسخ

    عالی بود حرفی که از دل بر بیاد بر دل میشینه

    • شيوا-
    • اسفند ۱۸, ۱۳۹۶ در ۱۲:۰۴ قبل از ظهر-
    • پاسخ

    عالی بود حرفی که از دل بر بیاد بر دل میشینه امیدوارم همیشه سلامت شاد و موفق باشید

    • فرناز رحیمی-
    • اسفند ۱۸, ۱۳۹۶ در ۱۲:۰۷ قبل از ظهر-
    • پاسخ

    فوق العاده بود و من این حس را کاملا درک می کنم همین نادیده گرفته شدنها.. و تمام تلاشم این است که با تمام وجود تلاش کنم تا خودم را اثبات کنم اما اعتراف می کنم که شاید این جسارت و توانایی شما را هر کسی نداشته باشد ممنون که هستید و سایتون مستدام خانم دکتر

    • الميرا-
    • اسفند ۱۸, ۱۳۹۶ در ۱۲:۱۳ قبل از ظهر-
    • پاسخ

    آسمان بار امانت نتوانست کشید…قرعه کار به نام من دیوانه زدند…
    جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه… چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

    شاید مادربزرگ میخواست به جای قالب دادن تمام درد و عشق یک زن در یک واژه، این شعر رو براتون میخوند.

    • اتابک .ا-
    • تیر ۱۴, ۱۳۹۷ در ۱:۰۳ قبل از ظهر-
    • پاسخ

    هاله نازنین. بسیار زیبا بود.روح مادربزرگ قرین رحمت. ایران امروز و فردا به شما امیددارد. اندکی صبر….

    • علی-
    • تیر ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۴ بعد از ظهر-
    • پاسخ

    زیبا و دلنشین بود. واقعا افتخار میکنم که هموطنی مثل شما دارم که با سختی ها و ناملایمتی ها میجنگد تا کار خودش را به خوبی انجام دهد. و اینکه شما باعث قوت قلب تعداد زیادی از زنان هستید که همچنان در توانایی هایشان تردید دارند.

    • موسی-
    • مهر ۱۰, ۱۳۹۹ در ۸:۳۹ بعد از ظهر-
    • پاسخ

    چندتا از پست هاتو خوندم،عمیق دلنشین با اعتماد به نفس و الهام بخش
    مطمئنا یک نویسنده موفق خواهی شد یا هستی…

نظر بدهید