هفته ی جنگ یا هفته ی دفاع مقدس، راستش نامش برای ما بچه های جنگ خیلی فرقی نمی کند. برای ما که روزگار بی خیالیمان پر از دلهره و خشم و هیجان گذشت

اما نمی خواهم از خودمان بنویسم. شاید روزی دیگر و مجالی دیگر. همیشه دغدغه ی قهرمانان جنگ با من است، نه اغراق نمی کنم تقریبا” همیشه

می خواهم برای تو بنویسم و فرقی نمی کند که الان کجا هستی، تو همان قهرمان من هستی و خواهی بود

برادر، حاجی، ممد، یاسر یا هر اسم دیگری که داشته باشی من بسیار روزها را با صدای مارش عملیات تو آغاز کردم. من تنها یازده سال داشتم که برای تو شال گردنی قرمز بافتم و هرکس می پرسید چرا قرمز؟ می گفتم “می خوام رزمنده خوشحال بشه”

روزی که خرمشهر آزاد شد فقط ده سال داشتم و با چشمانی پر اشک همکلاسیم را در آغوش گرفتم، بوی شهید بود و پیروزی و اشک و اندکی گریه. گریه های پنهانی، گریه های دلتنگی، گریه ای از سر عشق و هجران. فروخوردن اشک مبادا که دشمن ببیند، مبادا که دل قهرمانی بلرزد. آن روزها حتی به درستی نمی دانستم خرمشهر کجاست  همانطور که تا چندی پیش هم نمی دانستم که آن جنایتکار بر سر هموطنانم و خاک ایرانم چه آورده بود

این روزها دلم خیلی می گیرد وقتی به تو فکر می کنم. به تو که رفته ای و به تو که مانده ای. به شهامت و غیرت و پاکی شما فکر می کنم که چگونه برای باز پس گرفتن ذره ذره ی این خاک جان دادید. چقدر کیمیا شده این همه صفا و از خود گذشتگی چه  خوشبخت بودند به قول باکری آنها که رفتند و این روزهای سیاه و پرشقاوت را ندیدند

این روزها تمام لحظه های تنهاییم با شماها می گذرد با تویی که سالهاست مسموم و دردمند بستری هستی و لحظه لحظه می بینی صحنه هایی را که من تصور می کردم

چه برادران غیرتمندی داشتم که وقتی موشک در نزدیکی دبیرستانمان بر زمین خورد و خرده شیشه ها سر و صورتمان را خراشید دلمان قرص بود که برادرانمان حتما درسی در خور به آنها خواهند داد. صدای بی روح و رعب آور آژیر قرمز می آمد و منتظر بر زمین خوردن موشکی بودیم که خانه ای را نشانه گرفته بود. منتظر بودیم تا لحظه های بین بودن و نبودن را سریعتر بگذرانیم.

چه غروری بودی برادر خلبانم که خوابشان را آشفته می کردی و ما ذوق قامت بلند و پرواز بی محابایت را می کردیم. خبر از دل عاشقی نداشتیم که با هر پرواز تو گویی که جانش می رود. غافل بودیم از لحظه ای که پدر نمی آید و بهت  کودک ۵ ساله را نمی توان پاسخ داد.  نمی دانستیم که چهار پسر رشید را یکی یکی بدرقه کردن یعنی چه …. ما هرگز نفهمیدیم که در میان آفتاب و شن های داغ یکی یکی یاران را با خون یکی دیدن یعنی چه

ما افسانه شنیدیم و نفهمیدیم زیر آتش دشمن پل معلق ساختن چگونه است. چگونه می توان از هر رفیق فقط توقع یک متر بیشتر داشت قبل از جان سپردن و دیگر هیچ. ما فقط شنیدیم و نفهمیدیم که نفس را در میان راه آمدن و رفتن اسیر کردن چه حالی دارد

حاجی! دلم سخت می گیرد این روزها، گویا هرآنچه از صداقت و مردانگی بود با خود بردید و هر آنچه ماند همچون جان قهرمانان شیمیایی ما در احتضار است.

سالهاست دلم می خواهد به سراغ مجروحان شیمیایی بروم اما جرات ندارم. چه بگویم؟ بگویم متشکرم. کافی است؟ بگویم شرمنده ام؟ چرا؟ بگویم متاسفم؟ اما او که متاسف نیست و هرگز تاسف من را نمی خواهد. نمی دانم ، روی آن ندارم که رو در رویت بایستم و زیر بار اینهمه شرمندگی له شوم. چه بگویم وقتی که روزگار قهرمانان گذشته است و من روی آن ندارم که بگویم یادمان رفته آن روزهای آتش و خون را

مگر نبود روزهای آوردن پیکرهای پاکتان، مگر نبود مادری که بنا بر وصیت تو بغض را در گلو خفه می کرد. مگر نبود اینجا و آنجا دلی که منتظر ماند و یاری از در نیامد

آن دیوانه ی جنایتکار یکباره حمله کرد و شهرها را یکی پس از دیگری فتح کرد. به کودک و پیر رحم نکرد و فاتحانه بر ما خندید. تو بودی که جانت را بر کف نهادی و رفتی تا شرفمان را باز پس بگیری.

چقدر این روزها رویایی شده اید، چقدر ناباورانه به یاد می آورم هر آنچه آن روزها عادی بود، چقدر عجیب است جهان آرا بودن، شیرودی بودن، همت ماندن و باکری مردن. برای ایران، برای ایمان، برای عشق و برای شرف مردن

در روزگاری که برای لحظه ای بیشتر روی صندلی ماندن حقیقت را سر می بریم و کف خیابان را به خون عشق خضاب می کنیم، راستی شرف چه معنایی دارد؟ مرد کدامست؟

اما تو، تویی که مانده ای، تویی که رفیقان بسیار را تنها با بوسه ای بر روی خاک رها کرده ای و رفته ای، تویی که پاره ی تن را جایی میان کرخه یا یک نخلستان غریب جا گذاشته ای، تویی که گهگاه موجی آنقدر طوفانیت می کند که خانه را متلاطم می کنی، تویی که تک سرفه های سوزناکت حکایت سمی است که در جانت ریخته اند، تویی که هنوز نیمه های شب نمی دانی که اینجا شلمچه است یا چزابه، تو هستی که گهگاه گذر تردیدی را در نگاهت رد می زنم و سخت می ترسم

از این روزهای سرد و بی روح و بی شرافت سخت می ترسم. من از مردانی که به راحتی دروغ می گویند می ترسم. برادر! من از شبهای پرترس و تاریک می ترسم. من از حمله ی خفاشانی که دیگر هیچ ضد هوایی به سمتشان شلیک نمی شود سخت می ترسم. برادر! من از خانه ای که همسایه ندارد می ترسم. من از مردی که شرف و صداقت را خوب می فروشد بسیار می ترسم. من از روزهایی که حق گویی ،نه جان دادن برای حق، جرم است بی زارم، من از مصلحتی که سرمایه های خانه را به حراج می گذارد درد می کشم. دشمن در میان جانمان نشسته و شرف و غیرت را به یغما برده

کجایی که با تنی پرترکش نگران اشکی بر روی گونه ای باشی؟ کجایی که ماسکت را بر دهانم بگذاری تا از میان این هوای آلوده از طمع بتوانم نفسی بکشم؟ کجایی که بر روی سیم های خاردار بخل از جانت پل بسازی تا بتوانیم قدمی بیشتر برای ایرانمان برداریم؟ کجایی قهرمان؟

هرکجا هستی جایت همیشه در خانه خالیست. خانه همیشه سوگوار قهرمانان رفته است و منتظر بازگشتشان . خانه همیشه

حسرت دست مردانه ای دارد که درها را خوب ببندد و خواب آسوده از اغیار را هدیه بیاورد. خانه همیشه دلتنگ توست که دلت دریا

بود، دستانت جویبار عشق و نگاهت اطمینان

 

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

" /> یاران را چه شد؟! - هاله حامدی فر | Haleh Hamedifar

یاران را چه شد؟!

اشتراک گذاری

یاران را چه شد؟!

Like
Like Love Haha Wow Sad Angry
13

هفته ی جنگ یا هفته ی دفاع مقدس، راستش نامش برای ما بچه های جنگ خیلی فرقی نمی کند. برای ما که روزگار بی خیالیمان پر از دلهره و خشم و هیجان گذشت

اما نمی خواهم از خودمان بنویسم. شاید روزی دیگر و مجالی دیگر. همیشه دغدغه ی قهرمانان جنگ با من است، نه اغراق نمی کنم تقریبا” همیشه

می خواهم برای تو بنویسم و فرقی نمی کند که الان کجا هستی، تو همان قهرمان من هستی و خواهی بود

برادر، حاجی، ممد، یاسر یا هر اسم دیگری که داشته باشی من بسیار روزها را با صدای مارش عملیات تو آغاز کردم. من تنها یازده سال داشتم که برای تو شال گردنی قرمز بافتم و هرکس می پرسید چرا قرمز؟ می گفتم “می خوام رزمنده خوشحال بشه”

روزی که خرمشهر آزاد شد فقط ده سال داشتم و با چشمانی پر اشک همکلاسیم را در آغوش گرفتم، بوی شهید بود و پیروزی و اشک و اندکی گریه. گریه های پنهانی، گریه های دلتنگی، گریه ای از سر عشق و هجران. فروخوردن اشک مبادا که دشمن ببیند، مبادا که دل قهرمانی بلرزد. آن روزها حتی به درستی نمی دانستم خرمشهر کجاست  همانطور که تا چندی پیش هم نمی دانستم که آن جنایتکار بر سر هموطنانم و خاک ایرانم چه آورده بود

این روزها دلم خیلی می گیرد وقتی به تو فکر می کنم. به تو که رفته ای و به تو که مانده ای. به شهامت و غیرت و پاکی شما فکر می کنم که چگونه برای باز پس گرفتن ذره ذره ی این خاک جان دادید. چقدر کیمیا شده این همه صفا و از خود گذشتگی چه  خوشبخت بودند به قول باکری آنها که رفتند و این روزهای سیاه و پرشقاوت را ندیدند

این روزها تمام لحظه های تنهاییم با شماها می گذرد با تویی که سالهاست مسموم و دردمند بستری هستی و لحظه لحظه می بینی صحنه هایی را که من تصور می کردم

چه برادران غیرتمندی داشتم که وقتی موشک در نزدیکی دبیرستانمان بر زمین خورد و خرده شیشه ها سر و صورتمان را خراشید دلمان قرص بود که برادرانمان حتما درسی در خور به آنها خواهند داد. صدای بی روح و رعب آور آژیر قرمز می آمد و منتظر بر زمین خوردن موشکی بودیم که خانه ای را نشانه گرفته بود. منتظر بودیم تا لحظه های بین بودن و نبودن را سریعتر بگذرانیم.

چه غروری بودی برادر خلبانم که خوابشان را آشفته می کردی و ما ذوق قامت بلند و پرواز بی محابایت را می کردیم. خبر از دل عاشقی نداشتیم که با هر پرواز تو گویی که جانش می رود. غافل بودیم از لحظه ای که پدر نمی آید و بهت  کودک ۵ ساله را نمی توان پاسخ داد.  نمی دانستیم که چهار پسر رشید را یکی یکی بدرقه کردن یعنی چه …. ما هرگز نفهمیدیم که در میان آفتاب و شن های داغ یکی یکی یاران را با خون یکی دیدن یعنی چه

ما افسانه شنیدیم و نفهمیدیم زیر آتش دشمن پل معلق ساختن چگونه است. چگونه می توان از هر رفیق فقط توقع یک متر بیشتر داشت قبل از جان سپردن و دیگر هیچ. ما فقط شنیدیم و نفهمیدیم که نفس را در میان راه آمدن و رفتن اسیر کردن چه حالی دارد

حاجی! دلم سخت می گیرد این روزها، گویا هرآنچه از صداقت و مردانگی بود با خود بردید و هر آنچه ماند همچون جان قهرمانان شیمیایی ما در احتضار است.

سالهاست دلم می خواهد به سراغ مجروحان شیمیایی بروم اما جرات ندارم. چه بگویم؟ بگویم متشکرم. کافی است؟ بگویم شرمنده ام؟ چرا؟ بگویم متاسفم؟ اما او که متاسف نیست و هرگز تاسف من را نمی خواهد. نمی دانم ، روی آن ندارم که رو در رویت بایستم و زیر بار اینهمه شرمندگی له شوم. چه بگویم وقتی که روزگار قهرمانان گذشته است و من روی آن ندارم که بگویم یادمان رفته آن روزهای آتش و خون را

مگر نبود روزهای آوردن پیکرهای پاکتان، مگر نبود مادری که بنا بر وصیت تو بغض را در گلو خفه می کرد. مگر نبود اینجا و آنجا دلی که منتظر ماند و یاری از در نیامد

آن دیوانه ی جنایتکار یکباره حمله کرد و شهرها را یکی پس از دیگری فتح کرد. به کودک و پیر رحم نکرد و فاتحانه بر ما خندید. تو بودی که جانت را بر کف نهادی و رفتی تا شرفمان را باز پس بگیری.

چقدر این روزها رویایی شده اید، چقدر ناباورانه به یاد می آورم هر آنچه آن روزها عادی بود، چقدر عجیب است جهان آرا بودن، شیرودی بودن، همت ماندن و باکری مردن. برای ایران، برای ایمان، برای عشق و برای شرف مردن

در روزگاری که برای لحظه ای بیشتر روی صندلی ماندن حقیقت را سر می بریم و کف خیابان را به خون عشق خضاب می کنیم، راستی شرف چه معنایی دارد؟ مرد کدامست؟

اما تو، تویی که مانده ای، تویی که رفیقان بسیار را تنها با بوسه ای بر روی خاک رها کرده ای و رفته ای، تویی که پاره ی تن را جایی میان کرخه یا یک نخلستان غریب جا گذاشته ای، تویی که گهگاه موجی آنقدر طوفانیت می کند که خانه را متلاطم می کنی، تویی که تک سرفه های سوزناکت حکایت سمی است که در جانت ریخته اند، تویی که هنوز نیمه های شب نمی دانی که اینجا شلمچه است یا چزابه، تو هستی که گهگاه گذر تردیدی را در نگاهت رد می زنم و سخت می ترسم

از این روزهای سرد و بی روح و بی شرافت سخت می ترسم. من از مردانی که به راحتی دروغ می گویند می ترسم. برادر! من از شبهای پرترس و تاریک می ترسم. من از حمله ی خفاشانی که دیگر هیچ ضد هوایی به سمتشان شلیک نمی شود سخت می ترسم. برادر! من از خانه ای که همسایه ندارد می ترسم. من از مردی که شرف و صداقت را خوب می فروشد بسیار می ترسم. من از روزهایی که حق گویی ،نه جان دادن برای حق، جرم است بی زارم، من از مصلحتی که سرمایه های خانه را به حراج می گذارد درد می کشم. دشمن در میان جانمان نشسته و شرف و غیرت را به یغما برده

کجایی که با تنی پرترکش نگران اشکی بر روی گونه ای باشی؟ کجایی که ماسکت را بر دهانم بگذاری تا از میان این هوای آلوده از طمع بتوانم نفسی بکشم؟ کجایی که بر روی سیم های خاردار بخل از جانت پل بسازی تا بتوانیم قدمی بیشتر برای ایرانمان برداریم؟ کجایی قهرمان؟

هرکجا هستی جایت همیشه در خانه خالیست. خانه همیشه سوگوار قهرمانان رفته است و منتظر بازگشتشان . خانه همیشه

حسرت دست مردانه ای دارد که درها را خوب ببندد و خواب آسوده از اغیار را هدیه بیاورد. خانه همیشه دلتنگ توست که دلت دریا

بود، دستانت جویبار عشق و نگاهت اطمینان

 

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

Like
Like Love Haha Wow Sad Angry
13

نظر بدهید