داستان اول: بهار
Like Like Love Haha Wow Sad Angry 1611 توی چشمهاش نگاه می کنم. برق می زند اما یک جوری که نمی فهمم انگار هرلحظه نگرانم که خاموش بشود قدیمها خوب می دانستم که وقتی یک آتشی توی دل روشن بشود، شعله هایش توی چشم ها خودشان را نشان می دهند و برای همین است که […]